دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

به جای عصبانی شدن فکر کن!(قسمت 1)

 سکانس اول: 

دوشنبه ساعت ۸ صبح انتهای سالن: 

در آسانسور باز میشه و حاجی خاله تا روشو بر میگردونه بره داخل آسانسور چشش برا اولین بار میخوره به شیخ معروف! که دو تا از پرستارها دو طرفش گارد گرفتن! 

حاجی خاله مسیرشو به سمت راه پله ها عوض میکنه (و از اینکه مجبور شده انرژی اضافی خرج کنه عصبانی میشه)...در آسانسور(آدم بالا بر!) بسته میشه.  

 

کات!

 

سکانس بعدی:

 دوشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر فضای سبز پشتی: 

حاجی خاله زیر سایه درخت رو نیمکت مورد علاقش نشسته داره قایقرانی میکنه  

 

«سکوت چه لذتی داره...!!!!  این آخر لذت زندگیه! سالهاست که از این طرفا کسی عبور نکرده...من تو این جزیره تنها هستم...!!» 

 

 زنان سفید پوش یه نفر رو دارن تو محوطه می چرخونن ...اگه ازشون فیلم بگیری و بعد یه خورده دور نوار رو زیادتر کنی فکر میکنی دارن به سبک فرشته ها تو آسمون تاب میخورن(یه جورایی مثل ارواح می رقصن...!!!!)

 

 پوووووووووووو....!!! 

این صدای ترکیدن بادکنک تخیلات حاجی خاله بود! 

شیخ اومده بود رد بشه یه جمله ای رو بلند نجوا کرده بود!!: 

«از بزرگان چیزی نخواه! بگذار  آنها خودشان به تو بخشش کنند!... »

 در حالیکه شیخ پشت به دوربین داره دور میشه خیره خیره نیگاش میکنه و داره از عصبانیت میترکه!حتی اون برخورد اولش با شیخ رو هم تو ذهنش سریع مرور میکنه....فوری تا 20 میشمره و میره تو اتاقش... 

 

کات!

 

 سکانس بعدی:  

دوشنبه ساعت8 بعد از ظهر داخل اتاق: 

 

حرف شیخ -ناخودآگاهش- رو یاد مدرسَشون انداخت.اون روز که پروفسور^^^ (از آمریکا) اومده بود اونجا برای ادای دین به همشهری هاش... 

پروفسور در حین مراسم میخواست یه سری از منابع و کتب کم یاب رو به مدرسمون هدیه کنه...اما مسئولین مدرسه با ردّ آن (!!!!)اصرار داشتند هدیه ایشان نقدی باشد!!! 

پروفسور هم البته اول جا خورد ...اما بعد.. کمک نقدی کرد.... 

(حتی اگر هم کمک نقدی ایشان برابر قیمت بازاری کتب و ... بود(که البته نبود!)باز هم اولا: این کار مسئولین مدرسه بسیار زشت و مایه آبرو ریزی بود دوما:مدیریت هزینه بهینه اون وجه نقد توسط پروفسور بسیار بهتر از خانم ××× بود! سوما...چهارما...و...رو خودتون حدس بزنید...!)

 

 

 سکانس بعدی:  

لیست اسامی بازیگران و...

ادامه این ماجرا در پست بعدی!!! 

نه دیگه!...هر چند شقّه شقّه کردن فیلم تو کارمون نبود (بر خلاف صدا و سیما!) اما لااقل دو برابر حجم فیلم پیام بازرگانی توش نچپوندیم!!!

توهُّم توطئه!

 این ماجرا رو ستاره خانوم برام گفته. 

ستاره رو که می شناسین؟ ما بهش میگیم سیاره!! اما چون گفته از این اسم ناراحت میشم جلو خودش صداش میکنیم خانم خبرنگار! 

همون که یه وقتایی میاد از ما گزارش جمع میکنه ببره روزنامشون...حتی یه وقتایی ازمون عکس میگیره! اونم عکس دست جمعی! فقط نمی دونم چرا دوربینو به کسی نمیده...همیشه خودش پشت دوربینه...یه بار عبد الوهاب بهش گفته بود حالا که شما عکسای ما رو داری مام میخوایم عکستو داشته باشیم...!!! 

فقط نمی دونم چرا بعد از حرف عبدالوهاب قیافه خانم خبرنگار یه جوری شد...!

   ...

اوه! برم سر اصل مطلب!: 

(ماجرای چگونگی تعریف اون بماند طلبتون!)

 من و مامان و داداش کوچیکه برا اولین بار داشتیم میرفتیم ×××(عمرا اگه بگم!) 

همه چی از اونجا شروع شد که داداش کوچیکه منو از خواب بیدار کرد...: 

ــ آبجی ستاره! 

آبجی ستاره!هههههههه آب جی سه تا ره!

ـ چیه؟ چِته؟!نمی شهه ما یه لحظه راحت باشیم؟!مگه نمی بینی همه خوابن؟خوب تو هم بخواب...بذار زودتر برسیم مقصد!! 

ـ گشنمه! 

ـ چند بار بهت گفتم با ما غذای رستوران قطار رو  بخور...؟ حرفمو گوش ندادی اینم نتیجش! 

ـ .... (؟)    (برام مهم نبود دلیلی که می گفت چیه به همین خاطر یادم نیست چی گفت!) 

ـ میخوای صبر کن تا سه ساعت دیگه میرسیم ××× اونجا یه چیزی بخور!!! 

ـ .....(؟)  (برام مهم نبود چی میگه! ولی یادمه قانع نشد!) 

 سه تا کلوچه و دو تا آب میوه از کیفم بیرون آوردم دادم بهش تا زود بخوره و البته زودتر دست از سرم برداره...!منم چشامو بستم تا زدتر برسم×××! 

بیدارم کرد! داداشمو نمی گم دل درد رو میگم!! مجبور شدم چند بار کوپه رو بی سر و صدا ترک کنم...! 

... 

خداخدا میکردم زودتر برسیم مقصد...چرا اینقدر مسیر طولانی به نظر میاد...! 

... 

... 

جمعی از مسافرای قطار که با هم مسموم شده بودیم رفتیم پی گیری قضیه... (تو مقصد!) 

آره نتیجه داد ...اونم چه سریع! بلافاصله وعده غذایی رو حذف کردن...!اما بهای بلیطها به هیچ وجهی تغییر نکرد!!!!!! 

اینجا بود که فهمیدم مرگ دست جمعی نهنگها (مسافرا!!!)توطئه بوده!

بی جنبه...؟!!!

شاگرد اول کلاسمونو تو یه مراسم جشن دعوت کردن پشت تریبون تا یه کم تشویقش کنن... 

مدیر جشنواره دیوونه ها تا اون خودشو برسونه رو کرد به حضار  و گفت درس خون ترین شما خانم ××× لیاقتش زیادتر از ایناست...بلندتر تشویق کنید...  

خانم ××× رفتن پشت میکروفون بیاناتشون رو با یه جمله ای  شروع کردن که من و امثال من با شنیدن اون یخ کردیم! (آن هم با یه لحنی...!!!)  

لبخند تصنعی ای هم که گذاشته بودیم رو صورتمون جمع شد! من یکی که زدم بیرون...ولی مدام اون جمله اعصابم رو می جُوید:نگین درس خون ترین بلکه با هوش ترین!!!  

فکر کردی کی هستی یا اینجا کجاست؟! نه جانم اون کودکستان بود که .... 

اینجا ملاک فهم و شعور آدماس! نه نمره شب امتحان...هیشکی ندونه من که میدونم ...  برو به فکر شوهر بدبختت باش!

یه پیام به یک دوست مجنون!!!!

جل الخالق! 

... 

شما قضاوت کنین ما و امثال ما چقدر افتاده حالیم!!! 

دلی سر بلند وسری سر به زیر ... اما نه تا این حد!! من یکی از کار این بشر تعجب میکنم...!!  

 - کاه - رو میگم! که حتی اسم مستعارشم از افتاده حالیش حکایت داره!!! 

بین بچه ها معروف بود به مرکز اطلاعات! از همه نظر ...هم اطلاعات علمی خوبی داشت هم از اوضاع اهوال اطرافیان به خوبی با خبر بود! لا مسب(!!)از کجاش می آورد!!؟ 

وقتی آمار  - ××× - رو برام رو کرد شاخ در آوردم!!! باز هم روزگار به من رو دست زد! آخه من تا کی باید شاهد اعدام بی گناهان باشم؟! 

اما الحق که همیشه دقیقه نود حق به حقدار رسیده!!! 

بهش میگم آخه افتاده حالی هم حدی داره!تو به همه  در حد خدا احترام میذاری تازه بعدش هم خودت رو در حد شیطان رجیم گناهکار میدونی؟!! 

به خدا من دوست دارم که اینارو برات میگم! من دیوونم ولی احمق که نیستم!... 

دکتری برق داری؟گرافیک هم کار کردی؟دست به قلم خوبی هم داری؟!کارگری هم کردی؟!! 

(باور کنید به همه امور کارگری مسلطه...یه کارگر نمونس!...یعنی کارگریش هم چند برابر معمول بازدهی داره!!!) 

پول تحصیلاتت هم خودت در آوردی؟الان تابلو فرشای تولید کارگاه تو میلیونی فروش میره؟تو شرکتت هم این همه کارگر زن بی کار رو به سر و سامون رسوندی؟پژوهشگر نمونه شدی؟همه دوستاتو کمک کردی به اون بالاها رسوندی؟کنار اون گلخونه درندشتت استخر پرورش ماهی داری میزنی؟!مدیریت سایت دانشگاه رو هم تقبل کردی؟....!!!!! 

بعد میای پیش من از امثال ××× تمجید میکنی!!!! 

من جای تو بودم از غرور می ترکیدم!! 

بعدش هم در برابر این همه بی مهری و کم لطفی و بدتر از اون تکریم رقبای نالایقم جلو چشام.خود کشی میکردم!!! 

تو چطور زنده ای؟!چرا نمی خوای با این همه افتخار مغرور باشی؟!!

اخراج از نمایشگاه کتاب!

آره فکر کنم  آخرین بار بود که  رفتم نمایشگاه کتاب.اون همه آدم از جاهای مختلف اومده بودن.جا سوزن انداختن نبود.با حرکت موج جمعیت احتمال برخورد ناخواسته فیزیکی با  نامحرم هم وجود داشت(!) 

اونقدر غرفه ها رو گز کردیم که کمرمون برید!  

چند تا غرفه بودن که بالاشون با خطی که فقط اهل بصیرت(!!!!)میتونستن بخونن نوشته بود: بیایید در خیانت ما شریک باشید! 

خیانت به کشور! به مردم! به جامعه علمی فرهنگی! به خودمان! به خودتان!

غرفه های کتب کمک درسی و...که واقعا...!!!نمایشگاه در قرق اینا و چند تا غرفه عرضه کتب زرد... 

من یکی که تو کار این بیچاره های جو گیر موندم...چرا ما اینقدر ظاهر بینیم...؟!

.... 

تو بخش بین الملل نمایشگاه یه غرفه بود به نام ×××× که یه دختر دانشجو هم توش بود.طرف چطور راه پیدا کرده بود اونجا نمی دونم.یه کلیپی هم از مانیتور بالا سرش در حال پخش بود.رفتم جلو خیلی دلم میخواست ببینم چقدر بارشه...که آوردنش اینجا...یه سری سوال پرسیدم که دیدم نه...! دست آخر هم برا حسن ختام این آزمایش(!)بهش گفتم سی دی  این کلیپ رو میفروشین؟!...یه جعبه مقوایی که محتوی یه دی وی دی بود بهم داد .گفتم مالتی مدیاست؟ 

احساس کردم جملم ناقصه !پس براش توضیح دادم منظورم از مالتی مدیا چیه...! 

گفت نه فقط فیلمه!. پرسیدم:چند ساعته؟ گفت ۲۰ دقیقه!!!(جا خوردم ...این در شان غرفه بین المللی ×××× نبود...)بهش گفتم خانم! بهتر نبود اینارو رو فلاپی می ریختین...!!! 

بووووووووم م م م م م م م!  

این صدای انفجار بعد از  حرف من بود! 

فکر کنم فهمید دارم مسخرشون میکنم!! طرف چنان بهش بر خورد که....!!!! 

منم راهمو کشیدم و از نمایشگاه خودمو اخراج کردم

درد دل شخصی!

دیروز و امروز مهمونی بودیم...جاتون خالی ... 

فقط بچه های خوب و مادب رو میبردن... 

ناهار یه روز رو مهمون عمو مجید بودیم روز بعدشم مهمون  جناب مدیر. 

آی چسبید! اصولا غذای مفتی یه چیز دیگس!(البته که به غذاهای مامان نمیرسه!)  

دسر غذا هم یه جور آش بود. که حتما باید با خورجین موتور حمل می شد!! 

این مهمونی بهونه ای شد تا از یه عده ای دیگه هم تشکر کنم:  

(آخه من عادت دارم تشکرام که جمع شد از همه با هم در آنِ واحد تشکر کنم ...لطف عبادت به جماعتِشه!!!)

۱- خانم پست چی! بابت اون روز. خیییییلی ممنونم و امیدوارم منو بابت رفتارم ببخشین... 

خیییلی دوستون دارم!(اینو از صمیم قلب میگم!) 

۲- خانم حسابدار نوروزی از شما هم متشکرم. زحمت کشیدین.هر چند بچه ها میگن شما وظیفتون بوده(!) ولی من بازم ممنونم. 

۳- خانم محقق تازه کار از شما هم متشکرم! بلاخره تنها شما هم سن و سال من هستید و حرف منو می فهمید.ممنون! 

۴ - خواهران غریب(سه نفر پَریِ خانِ هفتمِ دانشگاه!)از شما هم...بابت رفتار اون روزم شرمندم!اما انصافا یه جورایی من مقصر نبودم...!هر چند وظیفتون بود ولی...!  

۵ - آقای عینکی! از شما هم متشکرم!هر چند الطاف شما آنقدر شامل حال همه شده که دیگه زیاد تکراری شدین(!)همه دیگه فهمیدن که هر جا به مشکل بر بخورن باید بیان پیش شما!   

۶- از خانم منشی فرهنگ هم ممنوم.بابت همه سر کاری ها و دل خوشی دادن های رو هوا!!!شما منشی بودن را به من چشاندید!همین طور پیچوندن آدمارو! 

۷- از دکتر هم بابت گوش دادن به درد دلها و ....و همین طور تزریق بزرگ منشی.نظم.صبر و ... تشکر میکنم 

۸- از خانم آزاده  بابت القای اعتماد به نفس.خانم مسکّن  بابت هاشمی بودنشون(!)و درس صفا و بزرگ منشی.خانم بیوشیمی بابت قبول شاگردی!آقای ارشدی بابت آموزش ایجاد انگیزه و...ممنونم 

فعلا تا اینجا رو داشته باشین بقیه باشه بعد...  

بحران رکود جهانی بهتره یا...؟؟!!

امروز یه روانی جدید پیدا کردم! 

یه اقتصاددان روانی! قبلا دیده بودمش...تو محوطه از دور دیده بودمش...اون موقه ها زیادی قاط میزد!یهو می خندید بعد ملق می زد چند تا شکلک در می آورد و بعد گریه می کرد و این اعمال رو دوباره به صورت تصادفی(رندوم!)تکرار می کرد... 

آره! زیاد قاطی بود... 

امروز دوباره دیدمش...اما این بار مثل اینکه قرصاشو خورده بود.آره خودش بود...همون که تا یه ساعت قبل ملق بازی در می آورد...رفتم جلو مثل یه آدم سالم سلام احوال پرسی کرد!بعد هم یه سمینار برام حرف زد!جل الخالق! این قرصا معجزه می کنه!... 

گزیده ای از حرفاشو بد نیست شمام بدونین: 

همه ما ایرانی ها دیوانه ایم(!)آره حتی شما دوست عزیز(!)ما در نظامی زندگی می کنیم که نظام نیست! قوانین متناقض در کنار هم اجرا می شوند...اینجا آب آتش را خاموش نمی کند!.برق لامپ را روشن نمی کند!.وقتی تلوزیون را روشن میکنی برق میرود! باید برای خرید ماشین(بلا نسبت پیت حلبی!!) التماس کنی! بعد با کلی منت می فرستنت ته یه صف به درازای چند سال! تازه باید پول اونو تمام کمال بپردازی و بری ته صف! وقتی ماشین را از نمایندگی تحویل میگیری ترمز ندارد فرمانش کار نمی کند برای اجزای ضروری آن مثل کیسه هوا و...(تحت عنوان اجزای لوکس و ویژه ماشین!!)از تو هزینه اضافی میگیرند...(مثل اینکه به خاطر داشتن ۴ چرخ از تو مبلغی اضافی بگیرند!) و... همه اینها در حالیست که بهترین ماشینهای دنیا با هزینه ای به صرفه تر وجود دارند ولی تو باید برای حمایت از تولید کننده داخلی تن به هر کاری(!)بدهی! تو حق انتخاب نداری!!!ولی اجازه داری(!!!)که منافع خودت را در جهت منافع خودت در آینده(منظور منافع ××××××است نه منافع شما!)ایثار کنی! یعنی باید ایثار کنی آن هم برای آینده! کدام آینده؟!من نمی دونم این آینده کی میاد هر کی فهمید بره جایزه از بانک×××× بگیره(کدوم بانک؟!!!بانکی که ناودون داره!خیس میشه وقتی بارون از آسمون میباره!!)آره! تازه فقط دهک های پایین ملزم به ایثارند دهک های بالا می توانند با پول تو جیبی هاشون ماشینهایی رو بخرند که به عمرت ندیدی...فقط بدون به چند برابر زندگیت می ارزن!... 

تا  یه تصادف نرم(!) نکردیم و جلو حلبی(سپر جلو ماشین) با ته اون(سپر عقب) ما رو بین خودشون پرس نکردن از حلبی (ماشین) بیایم بیرون!!!! 

باید برا خرید خدمات تلفن مثل ×××!! التماس کنی و البته این ایثار برای توسعه کشور(منظور همون ۳ درصد مرفهین جامعه) است...ما اصولا اصحاب صفیم!!! پس اینجا هم باید صف بکشید صفی به درازای نیش مرفهین بی درد در اقلیت! اگر حوصله نداشتی تو صف واستی میتونی زیر آب چند نفر رو بزنی. چند نفر از اون نفرات جلو صف رو هم لگد مال کنی و بد بختی هاتو انتقال بدی رو دوش اونا ! اونایی که آدمایی هستن مثل خودت! و این کار رو فقط با امثال خودت میتونی انجام بدی!!!هرگز اجازه نداری به اون ۳ درصد مرفه اعتراض کنی یا حتی به مقصر بودن اونا حتی فکر کنی!!!تو فقط میتونی از برادرات انتقام بگیری! هر چند گناهکار اصلی کسی دیگس اما باید عقده ها یه جایی خالی بشه... 

(ای ناقلا!!! اینو از فروید یاد گرفتی ها!!!) 

 نه تنها قبل از اشتراک تلفن باید روح اجدادتون رو ملاقات کنید بلکه بعد از اشتراک تازه اول خدماته!!! چنان به خدمتتان میرسند که شجره نامه تان....!  

مهم نیست ! منظورم وقت شما عمرتان اموالتان خودتان یا...است! شما پول را واریز کرده اید و دیگر هیچ چیزی اهمیت ندارد!.   

 چی؟!   شعارها و حرفهای قبل از واریز پول را فراموش کنید! چون اصولا شعارها می آیند و میروند ولی تنها صداست که میماند 

(من که نفهمیدم منظورش چی بود؟!!!!) 

(دیدی بازم گول خوردین؟!!) به دل نگیرید! (اگر بگیرید سر از اینجا در می آورید!) تازه اینطوری از بیکاری هم میاین بیرون! این یعنی کار آفرینی! (سر کار گذاشتن ۹۷ درصد ملت تشویق نداره؟!!

  در ادمه صحبتها:....

... 

...... 

........(از حوصلتون خارجه!!!) 

همه اینها در حالیه که ما الان در بحران(؟؟؟!!)رکود جهانی هستیم! آره درست میگن! اینجا تنها کشوریه که بحران رکود جهانی روش اثر نداشته!!! 

 ولی این اصلا خوب نیست! کاش اثر میذاشت! 

 لااقل یه کم مثلا قیمت خونه ماشین و...واقعی تر میشد!!! شرکت جنرال موتورز آمریکا با اون محصولاتش(...!!!)همه تولیداتش با یک سوم قیمت رو دستش باد کرده داره ور شیکس میشه اونوقت...!!!  

آره این وسط اون ۳ درصد برد کردن و ما فقط ضرر کردیم! 

اما! ناشکر نباشید!!خدا رو شکر کنید که با بحران تورم جهانی مواجه نشدیم!!!!(یعنی گرون شدن همه اجناس و آسفالت شدن و سپس غیرگونی شدن دهن مصرف کننده!!!)اگه تورم می اومد ایران الان همه ما مجبور بودیم برای رفاه حال اون ۳ درصد ××××!!!!!! 

... 

(اقتصاد دانمون چند تا خنده قلقلک گونه کرد و ....)

وای این دوباره قاط زد! 

پرستار!!!پرستار مهربون!!! کجایین؟! این دوباره چش شد؟! این قرصام چینی از آب در اومد؟!!این که الان قرص خورده بود... 

...اوه! دیدین چقدر حرف زده؟! آره گفته بودم که ....

خاطرات یک مرده!!!

 دوستان! قدر خودتونو بیشتر بدونید ...اینو با تمام وجودم میگم...

من  از امروز دیگر متعلق به خودم نیستم!  

جاتون خالی تا یک قدمی مرگ جلو رفتم مرگ رو با چشام دیدم ولی ...نه!خدا حالا حالا باهام کار داشت!!!منم با شما حالا حالاها کار دارم...!  

در مورد خاطرات اونجا ...باید بگم که شرمندتونم! یعنی یه حالت شبیه کما و بیهوشی بود...لا مسب(!) من هر چی به خودم فشار میارم جز اون سکانس آغازی و پایانی چیزی به یادم نمیاد... 

الانش هم اوضام زیاد تعریفی نداره...اگه الانم اومدم اینجا به خاطر این بود که یاد آوری بشه: به همین سادگی میشه ما از هم جدا بشیم...به خاطر یه اتفاقی که اصلا برامون مهم نیست و البته چقدر ناگهانی و غیر منتظره...شاید هیچ وقت هم تو عمرمون بهش فکر نکردیم...باور کنید که تجربه بسیار بزرگ و تلخی بود...تقریبا تفاوتی با یه جسد که دراز به دراز رو زمین افتاده نداشتم...توصیفاتی که اطرافیان از اون مواقع میکنند دلم رو میریزه..مهم خودم نبودم ...شوکی که به دوستان و فامیل وارد میشد ...بعدا شنیدم یکی از شاهدان از ترس به خودش میلرزید..!!خودم اونقدر شوکه شده بودم که تا یک ساعت بعد از اون ماجرا تو واقعیت کابوس میدیدم!!! 

تو اون لحظه آخر داشتم کارای خوبی رو که در تمام عمرم انجام داده بودم جمع میزدم...!!!اما مدام کم میاوردم...! 

نمی دونم به دعای کی زندم اما امید وارم ارزش زنده موندن رو داشته باشم! 

اندر احوالات عبد الوهاب میتسوبیشی

 

 

من یه عاشق بودم،آره برای بار هفتم بود فکر کنم... نه...یادم نیست چندمین بار بود ...حکایت ما شده بود مثل اون ماری که یه عمر از دور عاشق یکی بود وقتی جلو رفت دید شیلنگ آبه..!   

رمان و داستان زیاد میخوندم...یه بار که داستان اردوگاه سرخ پوستی {ارنست همینگوی} رو میخوندم با خودم گفتم مگه میشه؟...! خوش به حال خودمون که ...جامعه غرب چقدر از انسانیت دور شده ... و ...و ... 

تا اون روز موعود!که برای درمان نزد یک متخصص معرفی شدم(؟): 

روز اول: 

منشی محترمه یه کم دیر سر کار تشریف آوردند...خانمی خوش سیما، بینهایت محترمه...که البته همون مشخصه اول ایشون جلو اعتراضاتمون رو گرفت!(البته ما دلمون برا پزشک میسوخت که نکنه معطل ایشون بمونه، برا خودمون که ارزش قائل نبودیم! ) حق ویزیتی پرداختیم و رفتیم تو صف ویزیتی های از همه جا بریده! از اونجایی که ما ملتی با سطح مطالعه و معلومات بالایی هستیم(! با ور ندارید؟!می توانید به آمارها و استانداردهای جهانی مراجعه کنید!)از داخل کیفم یه جزوه برای مطالعه آوردم بیرون تا پزشک محترم تشریف بیارن و تا نوبتم بشه یه تورقی زده باشم...سنگینی نگاهها رو حس میکردم ولی به روم نمی آوردم...نوبتم که شد با احترام و احتیاط زیاد که نکنه ترک برداره چینی نازک تنهایی متخصص و منشی محترمه شون وارد اتاقش شدم با دودلی رفتم جلو نشستم کنار میز متخصص

منشی رفت و پزشک شروع کرد به معاینه(تنها سوالی که پرسید این بود: چپیه یا راستیه؟!) بعد هم بدون اینکه هیچ توضیحی بدهد یا بخواهد با لحن عاقل اندر سفیهی(!) گفت فلان روز دوباره بیا! در جواب سوالاتی که پرسیدم حرفهای بچه گانه (و شاید تمسخر آمیزی) شنیدم! همه اینهارو به پای نفهمی خودم گذاشتم و خودمو سر زنش کردم که چرا به حرف پدربزرگ گوش ندادم و نرفتم پزشکی..

چند روز بعد: 

همه تشریفات بالا دوباره تکرار شد...حتی برخی بیماران هم تکراری بودن...البته یه تفاوتی این وسط بود و اون نگاه های منشی بود! این بار یه جور دیگه نیگا میکرد!!... 

چندین و چند روز بعد: 

دیگه داشتم کلافه میشدم...نکنه خوب نشم؟!نکنه کار به جدا کردن عضو بیمارم بکشه...نکنه متخصص شوخی نمی کرده و اون عضو پوسیده باشه!!! 

هر چی فکر کردم تو مراجعه های قبلی چی دستگیرم شد چیزی به ذهنم نرسید...دیگه یواش یواش قداست پزشکان داشت برام زیر سوال می رفت...اما برخلاف روند درمان روند آشناییم با منشی پیشرفت داشت! تو دلم براش حسرت می خوردم...اگه غم نون نبود مجبور نبود ... 

روز آخر: 

این بار دیگه خیلی به عملکرد ها حساس شده بودم ببینم عیب کار کجاست...بلاخره متخصص لب به سخن گشود که فلانی! باید عمل کنی!!!فلان ساعت بیا فلان بیمارستان خودم عملت میکنم!!!!هزینه اش هم چیز زیادی نمیشود حدود××××! 

(!دکتر! فکر کردی ما  "×××ها"  مثل شما بانک و مغازه باز کرده ایم؟!!!)چشم آقای دکتر...! بعدش انشالا دیگه تمومه...؟! 

پاسخ متخصص زیاد پیچیده بود؟؟!بعد هم با ولع تمام دو برگه دیگه از دفترچه بیمه کند(فکر کنم تو دوره ابتدایی بهش یاد ندادن که از دفترچه ها درست اشتفاده کنه!!! از دفترچه هم  تقریبا چیزی نمونده بود) تو دلم بر اوضاع(و شیطون!) لعنت میفرستادم و تو ذهنم داستان قبیله سرخ پوستی رو مجسم میکردم...با این همه مشغولیات نمی خواستم دیگه اتلاف وقتی بوجود بیاد بنابرین عهد کردم دیگه اینجاها که بیشتر تلخی بیماری را میبینی تا شیرینی درمان پیدام نشه...داشتم از مطب میومدم بیرون که باز سنگینی نگاهی رو حس کردم...منشی زیر چشمی منو نیگا میکرد!!!شاید اونم تو دلش برام خسرت میخورده...شاید بهم می خندیده...شاید هم دنبال راه نجاتی برا خودش بوده!!!! 

به اولین داروخونه که رسیدم نسخه رو دادم...داروها آماده شد ولی به قیمت آزاد!...آره متخصص محترم مهر اشتباهی زده بود!!...منم از یه طرف اصلا دلم نمی خواست تحت خدمات اون پزشک برگردم و از طرف دیگه بلیطم دیر میشد... 

تا الانم با همون عضو پوسیده دارم زندگی میکنم! 

و اینگونه بود که متخصص محترم  رو تو ذهنم کشتم!!!!

بازخورد جلو در اتاق!

 برا اولین بار یه نامه دریافت کردم! پرستار مهربونه اونو برام خونده! اون همیشه نامه های بچه هارو قبل از خودشون میخونه ...! آخه فکر میکنه نامه ها اشتباهی اومدن 

 نامه از طرف عبد الوهاب میتسوبیشی بود اتاقش طبقه پایینه...

متن نامه من: 

حاجی خاله؟! 

چند بار بهت گفتم کار هر بز(دست شما درد نکه از کجا فهمیدی من خیلی بز دوست دارم!) نیست خرمن کوفتن...؟!!! تو که نمی تونی فرق اسب رو با نیمکت یا چه می دونم فرق قرص خواب رو با اکستازی بفهمی احداث تیمارستان واسه چیته؟!!!تو بهتره بری رو همون نیمکت زرد رنگه خودت تو محوطه پشتی هتلمون، اسب سواری کنی...حیف امثال من که باید .... 

...(سانسور شد...)(اینجای نامه خیلی بد و زشت بود!!شده بود مثل لیگ برتر...) 

فکر کردی نمی دونم....!! 

..... 

نامه خونده شد یعنی من دیگه اونجا نبودم... خوابم برده بود! نفهمیدم آخرش چی شد ...اصولا ادم کم حوصله ای هستم...ولی نمی دونم چرا وقتی این فیلم جومونگ رو برامون پخش می کنن هی دوست دارم از اول ببینم؟...!هفته قبل بچه ها رو به زور بردن تماشای یه فیلم... اسمش... اسمش بود... تا الان یادم بودا...آتش بس ... نه نه ...کلاه قرمزی...نه اینم که نبود ..بانمک...ده بانمک...آها... ده نمکی بود!!می خواین براتون تعریف کنم...؟!داستان یه جنگ بود که توش آدما خیلی خوشحال بودن...  

منم جنگ دوست دارم...ولی اینجا بهمون یاد میدن با هم دوست باشیم...میگن همین عبد الوهاب با یه پزشک متخصص دعواش شده بوده زده یارو رو....  

نه بهتره داستان اون پزشک رو از زبون خودش تو پست بعدی بشنوید