دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

صداهای آشنا!

اون موقه ها با بچه های روستا تو کوچه های خاکی محله بالایی فوتبال بازی میکردیم. با شروال کردی سیاه که معمولا زانوش وصله نیاز داشت میرفتیم تو زمین خاکی و با شروال سفید شده از خاک میومدیم بیرون! 

کردی میرفتیم تو زمین بلوچی میومدیم بیرون! 

سراسر بازی بوی خاک میداد تو اون تیم ها دیگه فرقی بین ما که هنوز مدرسه نمی رفتیم با اونایی که دبیرستانی بودن نبود همه خاکی بودن! گاها از داد و بیدادها و ...بیهوده و از روی منت همسایه ها از ده میزدیم بیرون واسه یه کوه نوردی دست جمعی ...

یادمه یه بار در بین راه که بیرون از ده از کنار مزارع سر سبز گندم عبور میکردیم. ‹زنبوری›،یکی از بچه ها که حدود 9 سال از من بزرگتر بود، با ساقه های گندم برامون سوت درست میکرد.واسه من هفت تا سوت  درست کرد. هشتمی رو که بهم داد ازم خواست همشو بهش پس بدم و بعد همشونو جلو چشای ورقلمبیدم شکست! و با خنده ای که ردیف جلو دندونارو ویترین میکنه بهم نیگاه میکرد و لذت میبرد! 

نمی دونم دیگه کجاها این جور خنده رو دیدم.این خنده برام آشناست! من که هر چی فکر میکنم چیز خنده داری توش نمیبینم. میشه اسم این جور خنده رو گزاشت «خنده سادیسمی»!

مثل خنده ناشی از:

 ریختن آب رو یه رهگذز از بالای بالکن جلوی چشم یه گلدون پراز گلهای شمعدونی تشنه

 یا لگد کردن یه ماهی قرمز که تنها دارایی یه بچه 3 سالس روی آسفالت

 یا منفجر کردن یه تونل در شرف بهره برداری

یا ...

سالهای سال گذشت تا  سال پیش دانشگاهی

ازسازمان آموزش پرورش صدایی می اومد انگار آشنا بود.

در طول چهار سال دانشگاه هم صدا را میشنیدم.آره انگار این صدا رو قبلا شنیده بودم...انگار صدای خندس...

  

***

 

 سال پیش دانشگاهی همراه چهار سال «دانش گاه» به نظرم یه سقوط آزاد ازلایه یونسفر جو به سمت سطح  زمین بود اما این شیرجه ی بدون چتر، هیچ لذتی در پی نداشت!و فقط فریاد بود و کابوس! 

ما بی گناهیم!

سلام! 

برو کنار!   

نه!  وساطت هم فایده نداره.  

بذارخودم خلاصش کنم. 

بلاخره یکی باید این کارو میکرد... تنهایی خلاصش میکنم. بدون هیچ عذاب وجدانی!  

گفتم که نه! قیچی و چاقو هم لازم نیست! باید کوتاه باشه. 

میخوام این پست فقط برا خوش آمد گویی و معرفی «مراد قلی زاده» باشه. پس باید خلاصه بشه!

خوشحالم به آگاهی برسانم (واای چقدر با ادب و رسمی!) ما یه دوست جدید پیدا کردیم. 

یه جوون شهرستانی اصیل و با غیرت که البته از تهرونی جماعت دل خوشی نداره! 

عاشق یکی از شعرهای استاد شهریار که البته ما اونو برا یاد آوری گذاشتیم:

 

 (ما بی گناهیم! اینجا همه از هفت دولت آزادند! حتی شما!)

 

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی

چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی

چه طرفی بست از ین جمعیت ایران جز پریشانی

چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن

الا تهرا نیا انصاف میکن خر تویی یا من

ادامه مطلب ...

اول «من» بعد «تو»!!

دم این عبدالوهاب گرم! قابل توجه دوستان گرام! یاد بگیرین...!

بیخود نبود مسئول بخش همه اموالشو میخواس ببخشه به اون... 

بازم برامون مطلب فرستاده... 

خدا انشالله هر چه زودتر تو رو به آرزوهات برسونه(مخصوصا ازدواج با...!) 

 

اما اندر احوالات عبدالوهاب میتسوبیشی: 

بعد از یه گفتمان حسابی با هم اتاقیها درباره عصر اتم٬ بیو راکتورها٬ سیاست٬ ریاست٬ و ...رفتم به سمت سالن مطالعه خوابگاه تا کتاب رو تموم کنم. به خاطر امتحان میان ترم() بر خلاف دفعات قبل این بار یه کم(شاید دو ساعت!!) زودترمیرفتم پیست(همون سالن مطالعه!). درب سالن رو به آهستگی باز کردم و شیرجه زدم تو سکوت سالن. سالنی که خلوت تر از همیشه بود. پشت میزم که نشستم دیدم کسی به وسایلم دست برد زده!یه سری جزوه هام نبود. بطری آب خنک هم خالی بود. مطمئن بودم بازم کار @@@ یا دوستشه.

تقصیر خودم بود. باید با عمل بهشون تفهیم می کردم.

آره. اینطوری نمیشه...هر چی هم بهشون بگم (مثل اونایی که از قبل تا حالا بهشون گفته بودم) فایده ای نداره. باید به همراه یه پروسه عملی طوری بهشون حالی کنم که تا عمر دارن فراموش نکنن!

برگشتم اتاق بدون اینکه چیزی به بچه ها بگم جلو نگاه پرسشگرشون چایی مونده و سرد شده ته فلاسک  که از صبح مونده بود  رو ریختم تو یه بطری نوشابه نیم لیتری٬ درشو بستم٬ فوری برگشتم سالن مطالعه گذاشتمش جلو میز مطالعم. 

باید می دیدین. لامسب عجب شباهتی داشت به نوشابه اصلی! 

خودم هم که می دونستم، وسوسه می شدم! بعد رفتم ته سالن نشستم رو یه میز که مشرف به میز خودم بود.  طولی نکشید که سر و کله دوست @@@ پیدا شد. 

بعله! طبق برنامه ... نوشابه رو(چایی سرد رو) یه جا سر کشید! و بوممممممممم!!!!!  

من که دیگه هرگز به یاد ندارم این وقایع دستبرد زنجیری ...تکرار شده باشه... 

نه به این خاطر که نقشه من عالی بود یا اون چایی چه مزه ای داشت یا... 

به این خاطر که من دیگه جزوه هامو اونطوری به امون خدا رها نکردم چون میدونستم این جور آدما به این راحتیها از رو نمیرن!!!! 

عوض کردن خودم راحتتر از عوض کردن دیگریه!

اون پروسه عملی هم بیشتر جنبه تنبیهی داشت تا آموزشی!   

  

 

 

 مطلب بالا منو یاد این داستان کوتاه انداخت(ممکنه واستون تکراری باشه):

این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

«جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!» 

  

 ***

مطالب مرتبط: 

باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

 ***

به جای عصبانی شدن فکر کن!(قسمت ۲)

 سکانس آخر:

شنبه ساعت ۱۰ صبح:

(سکوت به همراه تاریکی و در ادامه٬ صدای خشن  باز شدن یه در آهنی سنگین) 

زندانی شماره ۵۵۵! بیا بیرون فکر کنم شانس آوردی. 

 

و این بود سر انجام اعتراضهای ما! 

 

آقای «ارباب» یا به عبارتی زندانی شماره ۵۵۵ بازنده یه نبرد حقوقی، بعد از فرستادن وکلا و ... نزد ما و کلی التماس... تونس بیاد بیرون. اونقدر التماس کرد که ما خجالت کشیدیم!

 

اما این تراژدی پیام بازرگانی هم داشت!

 یکی با نام مستعارِ «به ارنی لی» کمپوت برام فرستاده بود

 

از سه جهت شانس آوردم!  

یکی به خاطر اینکه من کمپوت رو نخوردم.  

دوم اینکه به صورت نا شناس کمپوت رو بخشیدم به یکی دیگه (آخه ما خیلی با معرفت و بی ریا هستیم)  

و سوم اینکه وقتی «ارباب» اونو خورد نمُرد!

شنیده بودم مال مردم خورها پوستشون کلفته اما نه تا این حد که کمپوت مسموم بهشون اثر نذاره!

الان هم دارن دنبال فرستنده میگردن! اگه همین آقای ارباب که اینقدر برامون فیلم بازی کرد می فهمید من، اونو براش حواله کردم تا هفت جدّمو میاورد جلو چشام!   

چوب خدا صدا نداره!

 

لابد میپرسین: اینا چه ربطی به شیخ و قسمت قبلی داشت؟

آها...!  

هیچ ربطی نداشت! چه معنی داره این دو قسمت بهم ربط داشته باشن! اگه ربط داشت که اینجا اسمش دارالمجانین نبود! تازه نهایتا شبیه این سریالهای آبکی تلوزیون میشد!! 

سلامتی از همه این چیزا مهمتره! 

ممنون که به یادم بودید!!