دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

حتی اگر آسفالتشون کنن...!

    حتی اگر آسفالتمون کنن...!

از مطلب حاجی لک لک داغ دلم تازه شد!
یادش به خیر! اون قدیم تر ها برای غولها احترام قائل بودن. حتی دشمنان خونی به احترام غول بودن، طور دیگه ای حرف می زدن...اون زمون غول بودن"کیلویی" نبود . خود غولها هم اونقدر  Active بودن که همه برای اونا سر و دست میشکستن...  همه اونا رو به عنوان لیدر میپذیرفتند و به این موضوع  افتخار می کردن. خود لیدر ها هم خیلی مواظب رفتارشون بودن و سعی میکردن هر کاری میکردن یا هر حرفی که میزدن از روی مطالعه و فکر باشه. اما الان اونقدر لیدر های قلابی و جعلی زیاد شده اند که...
راستی یه نکته ای!
برای مثلا دانشجوی رشته زبان انگلیسی ننگ نیست که شغل جوشکاری را انتخاب کند یا برای یه فارغ التحصیل اقتصاد عار نیست که برود عملگی و ...
خود اونا ادعایی ندارند و این اوضاع را برای خودننگ نمیدانند. ننگ واقعی برای کشوری است که در آن این اوضاع عادی شده!

اما با همه حرفهای "حاجی لک لک" موافق نیستم. غولها خاک نمی خورند و هنوز از بهترینهای جامعه اند و در غربت ایثار می کنند. در هر شرایطی. کاری هم ندارند از آنها حمایت میشود یا نه.

اونا همیشه هستن، حتی اگر دهنشونو آسفالت کنن...! از اون آدمایی هستن که همیشه مثل سندان در برابر ضربه های پُتک روزگار، قهقهه میزنند. 

به قول آلبرت کاموا !: وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گورم بنویسید:"جنگجویی که نگذاشتند بجنگد اما شکست نخورد!"

  

پی نوشت: 
بعد از حرف البرت کاموا، یاد یک خاطره از مرحوم نصرت رحمانی افتادم:
"یه روز رفته بودم ساختمان آلومینیٌم ... داشتم از آن بالا بیرون را تماشا می کردم که فکر خودکشی به سرم زد... آن روزها  روزهای تلخی برایم بود .خیلی افسرده بودم و حال وهوای خوبی  هم نداشتم ...
در آن لحظه فکر خود کشی بد جوری به ذهنم رسوخ کرده بود....اما هر چه سعی کردم که  خودم را پرت کنم ..نتونستم..
آخر سر ،به جای خودم یه تف  انداختم  پایین!! "

 

به مناسبت ایام امتحانات(چرا غولها قهر می کنند...!؟)

 بدون شرح 

 

از اون غولها بودند!صدمی با هم رقابت میکردند! گاهی سر 25 صدم با هم دعواشون میشد! همشون فقط دنبال نمره A بودند.پایین 18 براشون ننگ بود...
همگی با هم استعفا دادند...از غول بودن . از رقابت. از در صحنه بودن از زندگی از....آنها که توانستند راهی خارج از کشور شدن. جایی که به گفته خودشون آدم حساب شوند. و حق به حقدار برسد. اونایی هم که موندن استعفا دادن کنج جامعه خاک میخورن!
اونا تو هیچ آزمونی پذیرش نشدن. چون زیادی میدونستن! (زیاد دونستن هم گاها دردسر سازه!)

چند نمونه سوال همراه با پاسخهای واقعا تشریحی!
1- امین 23 ساله است. خواهرامین 2 سال از او کوچکتر است. خواهر بابک چند ساله است؟
2- 2×2 چند میشود؟
3- سینوس 45 درجه منهای سینوس 2 درجه =؟
4- ....
پاسخ:
1- کل سوال نکته انحرافی بود! من سر کلاس اشاره ای به این مبحث داشته ام و گفته بودم بابک دوست پسر عموی نامزد خواهر امین است که دو سال پیش با 206 رف تو دره!
2- به علت تقلب در این سوال از همه 2 نمره کم میشه! اثبات: چون همه جواب یکسانی داده اند
3- جواب سینوس 43 درجس!
4- .....

این هم برای اونایی که  پاسخها و نمرات براشون قانع کننده نبود:
 دلم میخواد! هر جور بخوام و به هر کی بخوام نمره میدم!مشکلی دارین؟! 

امضا. استاد نمونه شما! 

 

پی نوشت: 

پیوستن "حاجی لک لک" رو به جمع خودمون تبریک میگیم!

حرف زدن بلد نیس ولی حرف میزنه!

ابوالفضل کوچولو 

  

 

هنوز بلد نیست فارسی حرف بزنه. اما به یه زبون بین المللی مسلطه که این براش کافیه. از وقتی علی صداش میکنن بیشتر از یک سال و نیم نگذشته.

از دیوار صاف میره بالا! چند روز پیش خبر دادن بازم توهُّم  ورش داشته بوده، مانیتور کامپیوتر رو "اورست" فرض کرده و  میخواسته ازش بره بالا که تو راه دچار بهمن میشه!!

ظاهرا هیچ مشکلی تو زندگیش وجود نداره. وقتی یه آشنا میبینه از شدت ذوق زدگیش به راحتی می فهمی چقدر از دیدنش خوشحاله!...همه هم اینو میفهمن...گاهی اونقدر ذوق میکنه که تا پنج دقیقه جیغ میزنه!

بچه ها چه راحت احساساتشونو بروز میدن و خودشونو تخلیه روحی میکنن در حالیکه حتی یک کلمه حرف زدن بلد نیستن!

اما خیلی از ما (مثلا بزرگترا) که انواع و اقسام راههای پیشرفته ارتباطی داریم.به چندین زبان زنده هم مسلطیم نمی تونیم ...

 

پی نوشت:

اون عکس بالا متعلق به ابوالفضل، پسر همسایمونه. اولین بار که عکسشو دیدم کلی بهش خندیدم. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم درواقع این اونه که به همه ما می خنده نه ما به اون!

دستهایی در یک کاسه!

  دستهایی در یک کاسه!

 

یادم نیس از کتابخونه دبیرستانمون کتاب دیگه ای گرفته باشم. آخه هیچ کتاب به درد بخوری تو اون قفسه کوچیک پیدا نمی شد. فقط کتاب کشف الاسرار افتخار انتخاب شدن از بین اونهمه کتاب(کمتر از 200 جلد!) رو داشت! تو اون کتاب مطلبی بود در مورد وجه تسمیه انسان، با این مضمون که از ریشه "نسی" عربی، اومده و به معنی فراموشی و فراموشکاری. آدمی از بس زود فراموش میکنه "انسان" نامیده شده! از زمان دبیرستان تا الان بارها این موضوع بهم ثابت شده و الان به این جمله ایمان دارم. این روزا اونقدر سر ما آدما شلوغ شده که شدیدتر به فراموشکاری عادت کردیم.

سعی میکنم قلم و کاغذ همیشه همراهم باشه(حتی تو حموم!). تا اگه یهو یه مطلبی یا طرحی بهم وحی بشه بیارمش رو کاغذ.

برگه یادداشتا رو جمع میکنم و بعد از مدتی محتوی اونارو به ترتیب تاریخ وارد یه دفتر میکنم. کارم شده مثل کاتبان وحی!

داشتم یکی از اون دفترا رو ورق میزدم.رسیدم به این آیه!!:

"" وقتی خبر بهم رسید کُپ کردم!  XXX که لعنت خدا و 124000 پیامبر بر او باد (به اضافه 13 معصوم(ع) باقی مانده!) شده مدیر پروژه  YYY!!! این ملعون که به زور دیپلمشو گرفته )البته در همون هم شک دارم!( و شیطان رجیم رو هم OUT کرده، شده آقا بالاسر چندین مهندس با سابقه خدمت چند ساله!

الحمد لله که این خرمگس نه نیشی دارد و نه به پشیزی می ارزد!

فقط من موندم با چه رانتی راه پیدا کرده به اینجا...حتما یک خائن بدتر از خودش در این "منصب دهی" نقش داشته...

برای شادی خداوند صد مرتبه اونا و امثالشون را لعنت کنید!

یادم باشه پی گیر قضیه بشم و ته و توشو در بیارم...""

 

پی نوشت:

یادم اومد هنوز به این آیه عمل نکرده ام! (بازم بهم ثابت شد که فراموشکارم...)

قال شیخنا (ع.ش!)(با اندکی دخل و تصرف!): درسته که ما فراموشکاریم ولی اون که باید همه چی یادش باشه یادش هست!

تا الان واسه تحقیقات سطحی سراغ هر کسی رفتم خودش هم ابراز تعجب و بی اطلاعی کرده...!

بازگشت(فرار به عقب!)

بفرمایید آرامش! 

 

می خوام فرار کنم. از آدم نما ها. از تمدن ساختگی . از فریب از....

برم یه دهکده دور افتاده چهار فصل که هیچ ماشین و ابزار نوینی بهش راه پیدا نکرده باشه. فقط یه خط اینترنت بهم بدن تا با رایانه ام بر تمدن مصنوعی بشر از دور اشراف داشته باشم(مثل خدا!). هر از گاهی هم برم شهرای اطراف یه سری بزنم و زود از کارم پشیمون بشم و برگردم همون بهشتی که بودم!!

یه منطقه نیمه کوهستانی که هواش نه شرجی باشه نه گرم و خشک. خونه هاش بیشتر از طبقه همکف نداشته باشن. هیچ دیوار سیمانی جلو چشم اندازها رو نگرفته باشه. هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب با بقیه اهالی بریم کار دست جمعی تو مزارع.

چون شبا قبل از ساعت 9 همه خوابند کسی با خواب سحرگاهی میونه ای نداره. بساط چایی و ناهار رو هم باخودمون می بریم و تا بعد از ظهر کار می کنیم.  

امروز درست کردن ناهار با منه. یه ناهار ساده و بهشتی! سیب زمینی هایی که بدون قابلمه و ... توی آتیش پخته شدن. (فکر نکنین کار ساده ایه ها....؟! وقتی سیب زمینی هارو به زغال تبدیل کردین بهتون ثابت میشه!!)

میرم چشمه بالای مزرعه و با کتری پر آب حیات بر میگردم. آبی با دمای زیر 5 درجه. نسیم خنکی از کوههای بالادست چشمه به سمت آبادی میوزه. کوههایی که تا وسطای تابستون هم برف دارن. کوههایی که انگار با آدم حرف میزنن. اهالی برای هر کدوم از اونا یه اسمی انتخاب کردن. اصلا هر جایی رو که نیگا می کنی انگار زندس و باهات حرف میزنه. زندگی از همه جا میباره.  

کتری سیاه شده از دود رو وسط پشته کوچیک هیزما میذارم. بوی دود و زغال همه جا پخش میشه. به این میگن دود! آدم باهاش کیف میکنه! تا آب جوش بیاد بر میگردم پیش بقیه. هر از گاهی هم برای رفع خستگی نگاهی به دیوار سبز صنوبرهای مشرف به مزرعه میندازم. انگار کنار هم صف کشیدن و خبردار واستادن. اما با هر وزش نسیمی هماهنگ با هم برامون دست تکون میدن. یه کلاغ هم خودشو به زور روی یکی از شاخه ها که تا کمر خم شده محکم نگه داشته و از اون بالا محوطه رو دید میزنه. خیلی سعی میکنه با وزش هر باد تعادلش رو حفظ کنه. از اینکه کسی نمی تونه اونو از صنوبر جدا کنه حتما خیلی خوشحاله. اینو از نگاهش میشه فهمید.

تو راه برگشت به پیرمرد، پیرزنهایی که تو آفتاب کم جون عصرگاهی، نشسته اند و با نگاه متبسمشون ازمون استقبال میکنن سلام بدیم و اونا با دلگرمی و سرزندگی جوابمونو  همراه دعای خیر و برکت بدن.

دوئل یه روزنامه نگار با...!(هیچ در برابر هیچ!)

    نبرد هیچ با هیچ!   

میشه گفت هیچی نداره!  

همینطور میشه گفت همه چی داره! (بستگی داره دارایی رو چی تعریف کنی!)

یه موتور CG125سیاه رنگ قراضه داره که تا حالا کسی جرات نکرده بهش نزدیک بشه! وقتی میخوای باهاش حرکت کنی باید فرمونشو ۱۰ الی ۲۰ درجه به سمت راست بچرخونی تا مسیر مستقیم رو طی کنه!! از اگزوز زنگ زدش اونقدر روغن رفته که داد میزنه کارش از روغن سوزی گذشته ...(اما در عوض جاده ها رو روغن کِشی میکنه!) اولین موتوریه که دیدم رکاب نداره! راکبین مجبورن پاهاشونو یه جوری یه جایی بند کنن! اگرم نشد باید تا مقصد لنگ در هوا باشن! اصلا شب نمیشه باهاش حرکت کرد. نه به خاطر اینکه چراغ نداره یا رنگش سیاهه بلکه به خاطر صداش که مثل یه جت ادعا داره! رفاقت دیرینه اونا موجب شده زبون همدیگه رو بفهمن. اما گاهی انگار یه مجادلات کوچکی بینشون رخ میده که با هم زمین می خورن. به همدیگه اطمینان کامل دارن. هر چند، گاهی رفیق نیمه راه میشه و حتی به خاطر نداشتن سپر اونو کلی زخمی زیلی میکنه. یه گوشی موبایل هم داره که مدل 1200   بوده اما الان اونقدر رنگ و روش رفته که شبیه 0000شده! چند تا از دکمه هاش هم از کار افتادن. اینو وقتی برات اس ام اس میفرسته هم میتونی بفهمی! اما اون با خلاقیت خودش کار دکمه های خرابو با دکمه های نیمه سالم دیگه انجام میده!  

 هیچی نداره، نه ویلا داره، نه ماشین،  نه دانشگاه، نه حزب، نه پارتی و نه.... 

 هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه اونو تحت فشار قرار بده (به جز جورابش!)

 هیچی نداره ولی به قول استاد عکاسیمون: مسئولین٭ مثل سگ از اون میترسن!  

به قول شیخنا علیه الشفا : مهم نیست که جیبت خالی باشه. مهم اینه که جیبت سوراخ نباشه!

پی نوشت: 

٭ این "مسئولین" میتونه شهردار، استاندار، شورای شهر، مدیران و ... باشه!

من دیوانه ام. پس هستم!

 آنها به تفکر می گویند دیوانگی!

از دو روز پیش تا الان دارم کیف میکنم! 

هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر با دیوونه ها حال میکنم! یه حادثه ای موجب شد که به یاد گذشته ها این پست رو ببافم! 

مدتها قبل یکی از این روزنامه نگاران بازاری(نمی گم درباری!) بنا بر سنت اومده بود از یه سریال تلوزیون تا توانسته بود تعریف و طرفداری کرده بود. سریال شمس العماره که به قول خود اهالی صدا و سیما اتفاقا از پر بیننده ترینها هم بود! کاری به سریال و نقدای اون ندارم. (مثلا اینکه با تجملات آنچنانی و عدم سنخیت وضعیت زندگی اون با واقعیت و ....)٭ 

خیلی دلم می خواست اون روزنامه نگار رو ببینم و اساسی حالشو بگیرم!! 

این آرزو داشت از کهنگی به فراموشی سپرده می شد. تا دو روز قبل که شنیدم سفری داشته به یه روستا. (به گفته خودش نهایت تصوری که از روستا تو عمرش داشته «کلیدر» دولت آبادی و «عزاداران بیل» ساعدی و یا نهایتا فیلم «گاو »مهرجویی بوده!)٭٭

در این سفر اجباری (به اجبار و درخواست دوستانش) دو نفر رو میبینن به قول خودشون هذیان زده و پریشان، که تو عالم خود غرقند!  به یکی از اونا سلام میدهد و او در پاسخ می گوید : «مرگ» !!!!!  

بعد هم خنده کنان دور می شود!

خداییش من یکی خیلی با این کارش حال کردم! دم همه دیوونه ها گرم!

 

 پی نوشت:

 

٭اگه خاطرتون باشه اونقدر تبلیغ این سریال رو کردن که کار به مسابقه هم کشید! مسابقه این بود: اینکه اون دختره تو سریال به کدوم یک از چندین خواستگارش جواب مثبت میده؟!

خیلی دلم می خواست یکی از اون خواستگارا بودم و بعد از شونصد قسمت به من بله میگفت! بعد منم قبل از هر مراسمی بهش میگفتم سرکاری بود!! بعد خنده کنان فرار می کردم!! 

٭٭ جالبه که بعد از بازدید (زورکی) از اون روستای واقعی به جای اینکه واقعیت رو  جایگزین توهماتش کنه، واقعیت رو مطابق توهماتش تعبیر میکنه!!!مثلا به جای اینکه چشم باز کنه که این موجودات هم آدمند! میاد میگه این صحنه تا حدی شبیه فلان فیلمه...!!! 

در حالیکه، دیوانه ها توهمات رو بر اساس واقعیات میسنجن! 

به قول شیخ دارالمجانین(علیه الشفا!): من دیوانه ام، پس هستم!

عدم تقید به آرمانهای کدام شهدا ...؟!

 امکانات؟!

 

دیشب مصاحبه کوتاهی داشتم با یک مدیر مدرسه!  

(این مصاحبه رو مراد قلی  به خاطر اون بند آخر پست قبل (ماجرای جنگ امام علی (ع) و...) نوشته...)

کل مصاحبه شامل یک سوال و یک جواب بود!(اما همین دو جمله یه کتاب حرف داره...!) 

  

بهش گفتم: 

 تو بانک ، برگه ای با یه شماره حساب روی برد زده بودن با این مضمون که برای بازسازی و...ضریح فلان جا کمکهای خود را به این شماره حساب بریزین...  

(وارد هر بانکی که میشی با چنین اطلاعیه ها و شماره حسابهایی مختلف که با فونت بزرگ نوشته شدن  مواجه می شیم...)

بعد هم بهش گفتم: شما هم بیا یه برگه بزن ! 

برای کمک به مدرسه و امکانات آموزشی و مجموع کمبودهایی که تو مدرستون دارین...به این شماره حساب...! 

  

جواب ایشون: 

اگه اینکار رو انجام بدیم به بی دینی متهم میشیم!!! 

به عناد علیه اسلام و ....!!  

 

پی نوشت: 

اتفاق مشابهی برای یه مدیر دیگه ای افتاده بود...! 

تو یه همایش و بزرگداشت پر ریخت و پاش...برای شهدا(؟!) 

پشت میکروفون رفته بوده و مثل اون ماجرای جنگ امام علی (ع)... گفته بوده: شهدا برای یک اصلی رفتن جبهه...به جای اینکه ما  آرمانهای اونها رو ول کنیم بچسبیم به ....بیاین مثلا یه فکری برای فلان مدرسه کنین که بچه ها تو خاک درس نخونن....با امکاناتی که ....مدرسه ای که حیاط نداشته باشه...و....  (بیایید به جای مرده ها به زنده ها توجه کنید! شهدا رفتند جان خود را هم فدا کردندبه خاطر همین بچه ها به خاطر همین...ها و...!)

نتایج اون سخنرانی:

از مراسم به بعد به عدم تقید به آرمانهای شهدا و...متهم شد...! 

چندین بار در مسجد جمعه مورد نوازش قرار گرفت و.... (قس علی هذا!)(چیه؟! مام از این حرفا بلدیم...!)

گیر کردن در قافیه!


بعد از بررسی موارد زیر، احساستان را در یک جمله بیان کنید


  طبل و دهل از شرکتها و با برند های مختلف.( از کشور های به قول بعضی ها کفر )..YAMAHA  PREMIER و ... دوربین های SONY . PANASONICو  ...

 بازار طبل و دهلهای ایران در قبضه یک شرکت ژاپنی است. با قیمت های مختلف ؛ از 8 تا 80 هزار تومان. * 

 برخی از هیات ها از طبل و سنج و علامت استفاده نمی کنند، اما هیچ  تکیه ای را نمی توانید پیدا کنید که سیاهی نداشته باشد.پارچه های چینی و ... 

شیپور و سایر آلات موسیقی چینی و.... 

باند و آمپلیفایر های اروپایی یا نهایتا مونتاژ یکی از کشورهای آسیایی...
و علامت. گرانترین چیزی  که در تکیه های مذهبی وجود دارد. یک علامت 21 تیغه از جنس آهن و برنج و فولاد نزدیک به 25 میلیون تومان قیمت دارد. عدد تیغه  های علامت از یک شروع شده و آخرین نوع ساخته آن در ایران 51 تیغه است. برای هر علامت دست کم یک میلیون تومان باید شال و پر هزینه کرد.

 بیش از هزار میلیارد تومان خرج هیئت‌ها در محرم می‌شود**

 کمیته فتوای دانشگاه الازهر در مصر اعلام کرده رفتن به حج از طریق برنده شدن در مسابقه یا قرعه کشی شبهه ناک است و گناه قمار بر کسی که چنین حجی را به جا می آورد، بار می شود.*** 

حجی که در تمامی مراحل آن غیر مسلمانان را میبینیم! (تازه اگر از مسلمان نما ها و مسلمانان افراطی و...صرفنظر کنیم)...هواپیما های اروپایی و آمریکایی یا نهایتا روسی...میرویم به مکانی که غیر مسلمانان آنرا آماده کرده اند (مسجدالحرام و ...) هم اکنون نیز پیمانکاران ...با ماشینهای CAT  و ...در حال توسعه این مکانند

ملکه انگلستان تو هند(که مستعمره بود...) از ماشین پیاده شد و به گاوی که کنار خیابون بود ادای احترام کرد و گفت چه کسی گفته ما با  ادیان مخالفت داریم؟! ما با این عقاید شما هیچ مشکلی نداریم...(مشکل ما مسلمانان واقعی هستند...!) 

جنگ صفین در اوج خود بود و روز داشت به نیمه نزدیک می شد. لشکریان شرق و غرب هر دو غرق در عرق پیکار بودند و در این میان علی علیه السلام از همه سختتر!

... در میان کارزار مرتب سرش را به آسمان بلند می کرد و خورشید را می نگریست.

ابن عباس دیگر طاقتش طاق شده بود. نزدیک علی علیه السلام شد و از او پرسید: آقاجان قرار است از آسمان چیزی بیاید که مدام آن را می پایید؟

علی علیه السلام گفت: ... می خواهم بدانم ظهر شده است یا نه، تا نماز بخوانم!

ابن عباس که از حیرت دهانش باز مانده بود، معترضانه رو به امام کرد و گفت: آخر در این گیر و دار و وسط این کشت و کشتار وقت نماز خواندن است؟! 

امام(ع) در پاسخ فرمودند:پس شما برای چه میجنگید؟! اصل جنگ ما هم سر همین است!!!

 

پی نوشت:

جمله زیر از بیانات شیخ دارالمجانین(علیه الشفا!) در مورد موارد فوق است:

زان یار دلربایم شکریست با شکایت

با دوستان مروت با دشمنان مدارا!!!

 

من یکی ایمان آوردم ملت برای پفک راحت تر پول خرج میکنند تا کتاب!(تصاویر مرتبط)

 


*روزنامه همشهری  

**http://www.khabaronline.ir  سه شنبه 24 آذر 1388

***عصر ایران

شلیک ۵ گلوله به خود!!

 شلیک 5 گلوله به خود!

 

از طرف دوستمون (نویسنده بهارنیلی به یه بازی دعوت شدم. البته یه خورده سرم شلوغ بود دعوتنامه دیر بهم رسید...به همین خاطر بود که وقتی خواستم وارد بازی بشم دیدم نه تنها بازی تموم شده بود بلکه برنامه نود هم اونو چند هفته به نقد کشیده بوده!  

به هر حال موضوع بازی این بود: "5 مورد از زوایای پنهان شخصیتی تون که دیگران ازش بی اطلاعن رو بنویسید" 

(البته بعید میدونم بروبچز از چیزی بی اطلاع باشن...!) 

(تازه هیچ آدم عاقلی نمیاد ۵ گلوله به سر خودش شلیک کنه! مگه اینکه گلوله مشقی باشه!!! (چون از نظر منطقی شدنی نیس... اگه واقعی باشه تو همون اولی...!!) )  

این هم ۵ گلوله من که زیاد کاری نیست!:  

 

۱ - خیلی پرانتز باز میکنم!(حتی تو گفتار!) فکر میکنم علتش پرش افکاره و علت پرش افکار هم علاقه به همه چیزه! (من هنوز هم نتونستم علائقم رو، روی یه موضوع متمرکز کنم!) 

 

۲  - یه کمی به احساسی بودن معتقدم. گاهی هم  «خودجو گیری » انجام میدم! (اگه خواستین یه موضوع خلاف عقل رو به شما بقبولونم ، همچین جوگیرتون میکنم که خودتون بر منکرش لعنت بفرستین! (البته  مثل هیپنوتیزمه یعنی خود طرف هم مهمه ...!)    

 

۳- من در مجموع جزء افراد خوشبین هستم و از نظر من همه چی و همه کس خوبن مگه خلافش ثابت بشه. به همین علت بی جنبه بازیهای خیلیا رو  دیدم ...البته هرکی هوس سواری به سرش زده بد جور پشیمون میشه(به خاطر مورد ۴،خصوصیت بعدی)  

 

۴- برا خودم و تعیین دوستام حاشیه امنیت پر رنگی کشیدم! یعنی خیلی سخت، کسی رو به اون راه میدم و البته خیلی سخت اونا رو از دست میدم(ترجیح میدم تعداد دوستام کم اما اساسی باشن تا زیاد و سطحی)   

 

 ۵- به شدت از بی نظمی و بدقولی بدم میاد و این دسته  همواره مورد لعن من هستند!!! (هرچند ممکنه گاهی جلوشون فیلم بازی کنم ) باتوجه به این اصل خودم هم خیلی سعی میکنم جزو  ملعونین نباشم!   

 

من هم به نوبه خودم به ترتیب ، فریاد ، بی بهانه ها ،  مهراب و عبدالوهاب  رو به این بازی دعوت می کنم