دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

بازگشت(فرار به عقب!)

بفرمایید آرامش! 

 

می خوام فرار کنم. از آدم نما ها. از تمدن ساختگی . از فریب از....

برم یه دهکده دور افتاده چهار فصل که هیچ ماشین و ابزار نوینی بهش راه پیدا نکرده باشه. فقط یه خط اینترنت بهم بدن تا با رایانه ام بر تمدن مصنوعی بشر از دور اشراف داشته باشم(مثل خدا!). هر از گاهی هم برم شهرای اطراف یه سری بزنم و زود از کارم پشیمون بشم و برگردم همون بهشتی که بودم!!

یه منطقه نیمه کوهستانی که هواش نه شرجی باشه نه گرم و خشک. خونه هاش بیشتر از طبقه همکف نداشته باشن. هیچ دیوار سیمانی جلو چشم اندازها رو نگرفته باشه. هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب با بقیه اهالی بریم کار دست جمعی تو مزارع.

چون شبا قبل از ساعت 9 همه خوابند کسی با خواب سحرگاهی میونه ای نداره. بساط چایی و ناهار رو هم باخودمون می بریم و تا بعد از ظهر کار می کنیم.  

امروز درست کردن ناهار با منه. یه ناهار ساده و بهشتی! سیب زمینی هایی که بدون قابلمه و ... توی آتیش پخته شدن. (فکر نکنین کار ساده ایه ها....؟! وقتی سیب زمینی هارو به زغال تبدیل کردین بهتون ثابت میشه!!)

میرم چشمه بالای مزرعه و با کتری پر آب حیات بر میگردم. آبی با دمای زیر 5 درجه. نسیم خنکی از کوههای بالادست چشمه به سمت آبادی میوزه. کوههایی که تا وسطای تابستون هم برف دارن. کوههایی که انگار با آدم حرف میزنن. اهالی برای هر کدوم از اونا یه اسمی انتخاب کردن. اصلا هر جایی رو که نیگا می کنی انگار زندس و باهات حرف میزنه. زندگی از همه جا میباره.  

کتری سیاه شده از دود رو وسط پشته کوچیک هیزما میذارم. بوی دود و زغال همه جا پخش میشه. به این میگن دود! آدم باهاش کیف میکنه! تا آب جوش بیاد بر میگردم پیش بقیه. هر از گاهی هم برای رفع خستگی نگاهی به دیوار سبز صنوبرهای مشرف به مزرعه میندازم. انگار کنار هم صف کشیدن و خبردار واستادن. اما با هر وزش نسیمی هماهنگ با هم برامون دست تکون میدن. یه کلاغ هم خودشو به زور روی یکی از شاخه ها که تا کمر خم شده محکم نگه داشته و از اون بالا محوطه رو دید میزنه. خیلی سعی میکنه با وزش هر باد تعادلش رو حفظ کنه. از اینکه کسی نمی تونه اونو از صنوبر جدا کنه حتما خیلی خوشحاله. اینو از نگاهش میشه فهمید.

تو راه برگشت به پیرمرد، پیرزنهایی که تو آفتاب کم جون عصرگاهی، نشسته اند و با نگاه متبسمشون ازمون استقبال میکنن سلام بدیم و اونا با دلگرمی و سرزندگی جوابمونو  همراه دعای خیر و برکت بدن.

نظرات 6 + ارسال نظر
لبخند یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ http://labkhandeman.blogsky.com/

سلام
اون "مثل خدا" واقعا جالب بود...هرچی بهش فکر میکنم بیشتر به نظر جالب میشه...
سیب زمینی درست کردن با آتیش رو میدونم که خیلی سخته ولی خیلی با حاله
این چیزایی که گفتی قشنگه ولی نمیدونم به نظر بعد از یه مدتی آدم دلتنگ بشه!دلتنگ این زندگی ها مسخره!

سلام
آره درست کردن سیب زمینی خیلی حال میده...اِ.اِ.اِ..انگار بوی سوختنی میاد!
برا دلتنگی هم میتونی هر از گاهی بری تو شهرای اطراف و بعد پشیمون شی و برگردی!!

مجید دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
من هم دوست دارم همین کارها را بکنم با یک تفاوت
در این مسیر با دوستانی باشم که از ته قلب دوستشان دارم و از ته دل ساعت ها بخندم
و گاهی هم با خودم تنها بشوم به گونه ای که هیچ کس نباشه و با تمام وجود گریه کنم
و این آخر آرزوی من است.

سلام
نهایت آرزو...
فکر نمیکردم زمانی در نهایت آرزو بوده باشم...

آدم پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام من اومدم!
این چاییه چه خوشرنگه. اون زغال قرمز رنگ هم بدجور چشمک میزنه...میخوام هم چایی و هم زغالو بخورم!

سلام!
امتحانات چطور بود؟پکیدی یا پکوندی؟!
قابلتو نداره همش متعلق به خودته!
منم وسوسه کردی زغالو بچشم!

مینا(بهار نیلی) پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ب.ظ http://baharenili.persianblog.ir

متن قشنگی بود.دلم هوای یه همچون حال و هوایی رو کرد.

:)

Baran چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 07:31 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

تصویر اون پیاله ها خونه ی پدربزرگم بود،همین طور اون مدل استکان
عرض سلام وادب خدمت اون پیرمرد پیرزن
همین طور صنوبران مشرف به مزرعه ،...سلام
جنس چوب آتیش؟
مابه اون زغال سرخ ها میگیم،بور.سُرخ بور
بور جیر سیب زمینی =سیب زمینی زیر زغال.
(مام زیاد بلد نیستیم،چوپان بلده .من پلو روی آتیش بلدم)
آبادی وخرمی وبرای آن دهکده ومردمانش آرزومندم،...

و علیکم سلام
این تصویری بومی نیس. میکس شدس. استکان و چای جدا بوده از اتیش و...
البته درجواب شما : معمولا از چوب بادام استفاده میکنیم
بور جیر سیب زمینی چه جالب
خدا قوت بده پخت همون برنج هم هنر میخاد...
یه دهکده آرمانی. از کجا معلوم شاید تقدیر بود و این رویا ،طرفای شما به حقیقت پیوست

Baran یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 05:25 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

یادمه سال قبل لیلا بانو راجب دهکده آرمانی مطلبی گذاشته بودن.و سوال پرسیده بودن،که اگه قرار باشه ،شما برید توی اون دهکده، یک چیز رو حذف و یک چیز رو اضافه کنید ،...
که هرکسی یک چیزی حذف ویک چیزی اضافه کرد.من هرچه فکر کردم دلم نیومدچیزی کم کنم، همون جور دوستش داشتم،که گفتم ؛ من شیطان درونم رو حذف میکنم، خودمو به دهکده اضافه،..:)))
که کلی خندیدن وگفتن،حالا که اینجوره بیا باهم بریم یک دوری توی دهکده بزنیم:))
+پرشین وبلاگ شونو پوکوند.دبیر بازنشسته زبان هستن.آدرس اینستا و..شونو دارم...منتهی خودم اینستا،...ندارم:))
.
ممنون،خدا بهتون سلامتی بده.

قشنگ گفتین
من شیطان درونم رو حذف میکنم، خودمو به دهکده اضافه،
دوستان شما هم حتما مث خودتون شخصیت بالایی دارن
همچنین برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد