دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

باندی موسوم به "خاله ثریا"

wanted

آگهی ها ی مختلف روی دیوار رو میخونم: کیف پول گم شده...کلید گم شده ...بچه گم شده...خاطرات گم شده... حس گم شده...غیرت گم شده... حتی بعضیا خودشونو  هم گم میکنن!...اونقدر حجم آگهی ها زیاده که شهرداری هم بیخیال دیوارا شده!  

دیوارهای شهرای دیگه هم اکثرشون همونطور پر از آگهی های گم شده اند... 

اما هستند شهرهایی که رو دیوارها طرح های رنگارنگی دارند با مضامین: دوستانی دارم بهتر از آب روان ... من پر از احساسم!...من چه سبزم امروز!...دوست خوب سرمایه است!...

شهر درونی خیلی از آدما شده بنگاه چیز یابی! 

پی نوشت: 

 میخوام آگهی های سفارشی ام رو جمع کنم...

اعتراف میکنم که تو زندگیم دوستان بسیار خوبی داشته ام( و دارم)... ولی مدام دنبال چیزی می گشته ام  (و می گردم) که داشته ام (دارم)!

به جای اصل،به اصل حاشیه بپردازیم!

 

هیچ کس  زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

مجری یکی از برنامه های شبکه دو، با لحن نه چندان دلچسبی گفت:  مخاطب این برنامه چاشتگاهی، بیشتر خانم ها هستند...بگذارید خاطره ای رو نقل کنم.٭٭  

دو نفری می خواستیم بریم یه دره سرسبزی رو ببینیم. تو مسیر رفتن بودیم که از دور یه نور درخشان کنجکاوی ما رو جلب کرد. مسیر اصلیمون رو به سمت اون عوض کردیم. بعد از طی مسافت زیادی به منشا نور رسیدیم. انعکاس خورشید از یه بطری شیشه ای خالی! ...

مجری ادامه داد:  خیلی حالمون گرفته شد ...و چون دیگه وقت نداشتیم بریم اون دره سرسبز، بطری رو انداختیم و برگشتیم خونه.... 

درسی که من از این ماجرا گرفتم این بود که چیزی کوچیک و بی اهمیت ما رو از هدف اصلی غافل نکنه . اینکه فقط و فقط به هدفمون فکر کنیم...  

مجری سر و ته حرفاش رو به هم دوخت و بیننده هارو به ادامه برنامه دعوت کرد...

اما به نظر من اون مجری اشتباه میکرد!  اولا باید اون بطری رو بر میداشتن و مینداختن تو سطل زباله...! دوما شاید اگر بهتر نگاه میکردن اونطرف خبرای مهمتری بوده...! گاهی اوقات پرداختن به حاشیه ها ما رو راحت تر به هدف اصلی میرسونه! (یا حتی تجدید نظر در انتخاب اهداف اصلی...)

 پی نوشت: 

٭  هیچ کس  زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت! (سهراب) 

٭٭ انگار این خاطره ایشون رو پائولوکوئلیو سرقت ادبی کرده و به نام خودش تو کتابش چاپ کرده!

رابطه دیوانگی و برگهای نشُسته!

 

گذار!

کرم جماعت یکی از بدبخت ترین موجودات روی زمینه ! حتی اگه بعدا پروانه بشم بازم حاضر نیستم مرحله گذار کرم بودن رو تجربه کنم!  

کرم سبز رنگ طوری سلانه سلانه از میون برگای نیمه پوسیده باغچه عبور میکرد انگار تو بهشت عدن قدم میزنه! چنان با غرور از روی برگهای پای درخت افتاده رد میشد انگار نه انگار غذای اصلیش همینهان. یه جوری مسیر حرکتشو انتخاب می کرد و با احتیاط قدم بر میداشت که نکنه کسی اونو کنار خاک و خاشاک و حتی برگهای پوسیده ببینه. باز خوبه خودم دیدم که چند دقیقه قبل از همین نوع برگها میخورد و الا فکر می کردی غیر از زعفرونهای تربت حیدریه افتخار به چیز دیگه ای نمی ده...
اما یهو اون حرکت آرام، به یه سری حرکات ریتمیک و پیچشی، اونهم با سرعت زیاد ختم شد. انگار دیوانه شده بود...عینهو اکس خورده ها به سماع غیر روحانی اومده بود!
از شدت درد خرده برگهایی که کف باغچه درحال پوسیدن بودن رو با شدت گاز میگرفت. احتمالا اگه دیواری بود سرش رو  هم چند بار محکم میزد بهش. یا اگه دست داشت به صورتش چنگ هم می انداخت. طوری که اثر خراش هر ۱۰ انگشتش روی گونه هاش باقی بمونه.دیوانه وار عین کماندو های تکاوری غلت می زد. و دوباره مثل گلوله خورده ها گردنشو از زمین  به آسمون بلند می کرد. احتمالا داره به گذشته ها هم فکر می کنه. شاید به خودش میگه اینم آخر و عاقبت غرور بیجا... شاید به فکر حرفایی می افته که نباید/ باید  می زده یا کارایی که نباید/ باید  می کرده  یا شاید هم از خدا مهلت میخواد که بره از همه حلالیت طلب کنه.شاید...
اما آخرین حرفی که زد این بود:  آرزوی پروانه بودن رو به گور بردم! 

 

پی نوشت:
٭حیف شد! کاش زنده میموند و با چشای خودش میدید که خرمگسی بیش نیست!
٭حالا بر فرض این درخت سم پاشی هم نشده بود. این دلیل نمیشه که تو آداب نزاکت رو رعایت نکنی!!
٭ خداوندا! به نخبه های  گمنام ما اعتماد به نفس و صبر بیشتر و به نخبه نما های بی غیرت ما کمی     "رو "      عنایت بفرما!

دانشگاهی به نام دبستان علاقمند

 دانشگاهی به نام دبستان

دست چپ میتونه بنویسه نقاشی بکشه و در جهت(یا خلاف جهت) تنویر افکار "نه چندان عمومی" فعالیت داشته باشه...دست راست هیچ کدوم از این کارا رو بلد نیس. فقط میتونه بشینه و سرشو بندازه پایین یا نهایتش کار اون دست رو نیگا کنه. یه وقتایی هم فقط کار قلمدون رو انجام میده و مداد خودکارهارو تو نوبت نیگه میداره تا دست چپ ازشون استفاده کنه. یا نقش جَک رو  واسه اون کلهٔ غرق تفکر ایفا میکنه!
اولاش تحمل این شرایط یه کم براش مشکل بود. چند بار هم یواشکی خواست خودشو محک بزنه و یه کلمه رو بنویسه...  حتی یه بار خواست یه طرح ساده بکشه اما ...
بعد از مدتها دوباره دیدمش.حالا دیگه حتی به ادا در آوردن هم فکر نمی کنه.
چرا دست راست به دست چپ حسودی نمی کنه؟!
به خودم می گفتم از بچگی با اون یکی دست بزرگ شده بوده اونکه چیزی ازش کم نداره .چرا باید فقط به اون دست مثل یه برده خدمت کنه...
پس عدالت چی میشه؟
چرا اینقدر بی خیال داره زندگی می کنه و حتی یه لحظه هم تصور اینکه داره بهش ظلم میشه نکرده؟ (چه برسه به اینکه بخواد انقلاب، اعتصاب، یا هر کار دیگه ای انجام بده....) 

  

پی نوشت: 

هدف همه چیز رو توجیه می کنه! 

شاید بهش خبر دادن در آینده نامه اعمال رو حمل میکنه! 

عکس بالا مربوط به حاج محمود علاقمند واقف مدرسه ای که سرنوشت خیلی هارو عوض کرد.  

عکاس: یه آمریکایی ناشناس و احتمالا جامعه شناس! 

زمان:سال ۱۳۳۴

یک پلیس و یک خبابان

 سو رئالسو  رئال

 

٭ پسر بچه دست فروشی که همزمان با ما میاد سر کار.

٭ قدرت اثر گذاری و سنگینی قلم رو وقتی حس کردم که تو دست دیگم قبض جریمه بود! 

٭ خیلی از راننده های مسافر کش صبحانه و ناهار رو تو  خود ماشین میخورن! این چه معنی میتونه داشته باشه؟   (یعنی شام رو خونه میخورن!)

٭ "سلام آقای پلیس! " جمله ای که دختر بچه در حال تکون دادن دست از پشت شیشه ماشین عبوری با نهایت خلوص میگه!

٭ زن میان سالی که پاساژ کناری رو داره طی میکشه...یعنی منم طی کش میشم؟! 

٭ دختری ۲۰  الی  ۲۵ ساله که با پدرش ازخیابون رد میشن در حالیکه با اشارات دست با هم حرف میزنن. 

٭ دیشب خواب کارواشو دیدم آیدا!  (جمله ای که بعد از دیدن یه شیشه مینی بوس کثیف به ذهن میرسه) 

٭ از بس سرب به خوردمون رفت شدیم عین جیوه! 

٭قطاری از ماشینها که به محض ورود ما به خیابون واگن به واگن همه کمربند ایمنی ها بسته میشه (مثل وقتی که خانما به محض ورود نامحرم حجابشونو مرتبتر میکنن!) 

٭ باز تو حرف زدی؟! دیگه هیچی نگو!...ببند اون کمربند ایمنیتو!!  (هر چند میدونم یک دقیقه دیگه اونو باز میکنی! ) 

شـرح کـد تخلفـات درج شده در برگه های جریمه

برگ جریمه در افغانستان

 

  جریمه کردن ملت، تنها بخشی از کار ماست...! البته سعی میکنیم کمتر از دفترچه جریمه استفاده کنیم!خدمت در پلیس راهور هم در نوع خودش جالبه...من یکی که راضیم! (البته اونایی که یه چند تا فیلم بیشتر با ما تماشا کردن، میدونن که هر ۶ میلیون سال یک بار،به راضی بودن اعتراف میکنیم!! ) 

وقتی لباس پلیس راهنمایی به تن داری، با کلکسیونی از موجودات و اشیا مختلف برخورد داری و این خودش آموزندس! و این تا حدی سختی کار رو جبران میکنه (لااقل آدم زیاد  احساس بیهودگی و اتلاف وقت نمیکنه!) بازم جای شکرش باقیه که مملکت آرومی داریم و کسی دنبال شر نمی گرده..! خودتون حساب کنید اگه تو پلیس افغانستان بودیم چی میشد!!؟ 

احتمالا کد تخلفـای راننـدگی درج شده در برگه های جریمه به شرح ذیل بودن:

 

کد۱۰۱۱   :    کشتن مامور انتظامی 

کد۱۲۰۱   :    زخمی کردن مامور انتظامی 

کد۱۰۹۱   :    بمب گذاری در ایستگاه اتوبوس  

کد۱۱۰۴   :    مین گذاری در پیاده رو 

کد۱۰۵۶   :    شلیک در حین حرکت 

کد۱۱۰۶   :    حمل مواد مخدر بیش از ظرفیت ماشین 

کد۱۰۰۵   :    ریختن پهن هر گونه " ۴ پا " در خیابان  

کد۱۰۸۰   :    پارک کردن پشت چراغ قرمز  

و ...!  

 

پی نوشت:

 فکر کنم باید بیشتر شاکر باشم!

دور ایران در ۸۰ روز!

 

دور ایران در 80 روز

  

 در پی جاری شدن سیل در منطقه میامی از توابع شهرستان شاهرود و تخریب 5/1 کیلومتر از خط آهن تهران - مشهد این خط آهن از ساعت 19 و 30 دقیقه شب (۰۱/۰۴/۸۹) مسدود شد...
 28 قطار در ایستگاه های مختلف این مسیر متوقف و بیش از ده هزار نفر از مسافران این قطارها سرگردان و بلاتکلیف در ایستگاه ها، از مدیریت ضعیف مسوولان در رسیدگی به مسافران به شدت ناراضی بودند...

 منبع:http://www.atynews.com

و در ادامه: 

چند نمونه از نظرات بینندگان این پرتال خبری:
٭ در این کشور که زیر ساختهای عمرانی بسیار سست بنا شده است طبیعی است. وقتی که در پروژههای عمرانی دزدی های بی نظیری وجود دارد چوبش را مردم و مسافران بیگناه می خورند...
٭حالا هی بیخود کنفرانس بین المللی بحران و مدیریت بذارید...بحران مدیریت داریم نه مدیریت بحران! 

٭بنده خودم در شب گذشته به اتفاق خانواده ،مسافر یکی از این قطارهای مورد اشاره بودم . از این نوع نگارش خبر بسیار تعجب میکنم . اتفاقا کارکنان محترم قطاربرخورد بسیار خوب و مناسبی با مسافرین داشته اند ...

  

 پی نوشت:

شرح ماجرا به نقل ازخبرنگار اختصاصی ما (عبدالوهاب) که اتفاقا از مسافران این قطار هم بوده!: 

نماز مغرب و عشا در ایستگاهی بنام خیام خوانده شد و قطار به سمت تهران ادامه مسیر داد... 

نمیدونم چی شد که وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم دیدم قطار برگشته همون ایستگاه خیام! 

عبدالوهاب میتسوبیشی. 

واحدخبری مرکز . 

مشهد.(!)