با چشای خمار از خستگی و خواب، سعی کردم به یاد بیارم کجام!
آهان! تو اتوبوسم ...! دارم میرم مرخصی...!
صدایی بچه گانه، به طرز بدی از خواب بیدارم کرد. از اون احساسهایی که شاید بهشون میگیم عذاب وجدان !
-"شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره..."
صدا از صندلی پشت سرم میومد. نهایتا، ۴ سالش بود. همونی بود که موقع سوار شدن، به جای آقای راننده، به آقای پلیس سلام کرده بود...
-"آقا پلیسه زرنگه..."
جون مامانت، دیگه نخون ! آبرومون رفت ! آقا پلیسه الان بیدار نیس!
خیلی وقته که خوابه...
پی نوشت:
بچه ها، شایسته احترام اند! خیلی زیاد.
ممنون که منت گذاشتین و به وبلاگم سر زدین.
راستی این اصطلاح نوستالوزیک که گفتین یعنی چه؟ یعنی یادآوری گذشته اونم با حس غربت مگه نه؟!
سلام!
بابت نظرتون ممنون....
(احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا ، اشخاص و موقعیتهای گذشته...)
خُ میزدی تو سرش تا قشنگ احترام گذاشته باشی دیگه ((: اسمایلی یک سادیسم دار
اون موقع فقط به شرمندگی فکر میکردم...
سلام
آقا اول از همه یه عالمه ازتون ممنونم که به من سرزدید و با حضورتون بنده رو بسیار شاد و مسرور فرمودید...
خیلی جالب بود!!درست همون موقع که شما میخواستین بخوابین اون بچه این شعره رو میخونه!!
من فقط اینو میدونم که با بچه باید با زبون کودکی و مهربانی حرف زد...
سلام
بسیار ممنون که به ماهم سر زدین...(گل)
اوضاع جالبتر (بدتر) از این بوده...! اون بااون شعر منو از خواب بیدار کرده بود و تو حالت خماری که داشتم ادامه شعر رو واسم میخوند(من ردیف جلو اتوبوس تو زاویه دید همه بودم!)
بدبختی اینجاس که آدم بزرگا زبون بچگی بلد نیستن...