مسکن، کار و شغل، ادامه تحصیل و ... همه و همه بار شده بودن و روی دوش اون سنگینی می کردن.
اعصابش به هم ریخته بود نمیدونست چیکار کنه ...تا اون روز و اون ساعت که به اوج خودش رسیده بود. هنوز داشت دنبال راه حل میگشت و تمام full cash مغزشو صرف اون کرده بود که یهو...
چشم باز کرد دید دورش حلقه زدن.. تقریبا همه دوستان بودن. از یکیشون پرسید اینجا کجاست و اون جوابی داد که براش مفهوم نبود. در این موقع مرد میونسالی که روپوش سفید بلندی پوشیده بود اومد جلو. ذل زد تو صورتش. چیزایی گفت که باز هم نامفهوم بود و رفت.
نمی دونست چه روزیه کجاست و ساعت چنده...
اولین واقعیتی که لمس کرد سرمی بود که به دست چپش وصل کرده بودن. و بعد از اون هم لوله اکسیژنی که بالا انتهاش به مخزن ختم میشد.
بهش گفتن تو کما بودی!
فرداش که دیدمش حالش خوب بود. انگار دیگه مشکلی نداشت. میگفت وقتی مرگ رو با چشات میبینی مسکن و کار و ...برات بی اهمیت نمیشه اما واقع بین تر میشی!
هیچ چیزی به اندازه ملاقات با مرگ آدم رو واقع بین نمیکنه!
سلام
اگر میخواید با دین زرتشت آشنا شوید وبلاگهای زیر را به شما پیشنهاد میکنم:
zartoshtimosalman.parsiblog.com
paintingword.bloghaa.com
http://www.vandidad1.blogfa.com
لازم به ذکر است که وبلاگهای فوق متعلق به من نیست ولی بنا بر ظیفه حداقلی شرعیم شروع به تبلیغ آنها کرده ام.
موفق باشید
سلام
عجیبه که یهو کنار آتشکده این نظر برام فرستاده شده! نه؟!!
تصویر پست؛من هرچقدرفکرمیکنم ،آن آقا رو کجا دیدم ؟؟؟یادم نمیآد؟
اشتباه میکنم؟اون وبلاگ تصویر شون بود؟ ولی دیدمشون
نفس کشیدن با اون اکسیژنِ....
تصویره تکراری نیس اما مطالب این مدلی(ملاقاتها با عزی -عزائیل-) بوده و هست و خاهد بود