دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

بیخ ۲

 

آزادی آزادی آزادی 

آزادی آزادی آزادی

سختیها هرچقدر هم که زیاد باشه. هر چی ناملایمات و ظلم در حقت شده...همه قبول. این بیانگر ذات و شخصیت اونا بوده! این ماهیت همه "آدمهای پسته" که تا اونجا که بتونن بقیه رو اذیت کنن. 

اما ماهیت تو چیز دیگه ایه. پس همه خاطرات بد و ناراحتی هارو بریز دور. گذشته رو فراموش کن و با تجربه هایی که کسب کردی فقط به آینده فکر کن.  

چه بی چراغ و به ناروا+ راه بر عبور علاقه می بندند+بگو+ بگو به باد که ما+ با آفتاب زاده شدیم+ و با آفتاب طلوع خواهیم کرد  (سید علی صالحی)

(عکسها آرشیوی اند)

هوای شما را داریم!

 

ما هوای شما را داریم!

یکی از دوستان اهل دل میگفت بعد از چین، رتبه دوم "فی ل تر ینگ" و "مانیتورینگ" دنیا مال ایرانه...

تصور کنین تمام اطلاعات شخصی شما (یوزر و پسوورد کم اهمیت ترین اوناس!) راحت دست به دست بشه!! پس به این مناسبت دیگه بنا بر عادت همیشگی رفتار نکنید...  مثلا برای جی میل از آدرسhttps://google.com/  و مرورگر فایر فاکس اقدام کنید... (پیشنهاد شما چیه؟)

پ ن :  

 باز فی ل تر ینگ قابل تحمل بود. این مانی تو ر ینگ دیگه غیر قابل تحمله!

مطالعه آزاد:  این لینک در مورد جی میل حاوی اطلاعات خوبیه!(شاید براتون تکراری باشه)

بن بست ارشاد

 

سرخوردگی

ازصبح زود میاد لب خیابون.جلو اون کوچه بن بست می ایسته. پلیس نیست. یه زمانی استاد دانشگاه بوده. واسه بازنشسته شدن خیلی جوونه. اخراج شده . زن و بچش ترکش کردن. تقریبا جز خدا کسی رو نداره. 

همسایه ها بهش عادت کردن. میگن یهو زده به سرش دیوونه شده! 

فقط همونجا می ایسته.هر روز میاد جلو "بن بست ارشاد" ، خطاب به دانشجویان خیالی سخنرانی میکنه. واسشون مباحث رو مو به مو میشکافه. به سوالاشون جواب میده. سرشون داد میزنه (جلو نگاه متعجب عابرین). بهشون در موقع لازم تذکر میده. ازشون سوال میپرسه.  به جوابای غلط اونا پوزخند میزنه. و به سوالای ابتدایی بعضی از اونا میخنده! واسه دانشجویان موهومش متاسف میشه و سر تکون میده. ولی باز مباحث درسی رو با حرکات دست دوباره توضیح میده... 

پی نوشت: 

* به هر گونه ای بودمشون رهنمای+نجنبید یک ذره مهرشون زجای! دوران مزخرف سربازی رو به پایانه ولی هیچ نشونه ای از تغییر مشاهده نمی شه. تغییر و اصلاح در افکار خشک و پوچ برخی از اطرافیان...(یا حتی تغییر در خودمون!) ما که تلاش خودمونو کردیم.

* هر روز دروغ بیشتر خواهد شد+ باغ از پی باغ بی ثمر خواهد شد+ این شاخه راست هم دروغی است بزرگ+ فرداست که دسته تبر خواهد شد!  (بیژن ارژن)

* آزمودم عقل دوراندیش را       بعد ازاین دیوانه سازم خویش را

گرگ و میش

 

زهرا

چند هفته ای از تولد پسر عمویم گذشته بود و من برای انتخاب واحد سراغ خانم حجازی  رفتم...ولی اونروز مرخصی گرفته بود. داشتم از ساختمون آموزش بیرون می آومدم که  "او" رو برای اولین بار توی دانشگاه دیدم. با همون نگاه اول شناختمش. منو یاد دوران فراموش شده گذشته انداخت. ولی اون منو نشناخت. چقدر شبیه پسر عموی تازه بدنیا آمده ام بود!!
" ترم اولی" بود و از هیچ چیز خبر نداشت ! از اون آدم هایی که دلت می خواد سر به سرشون بذاری! و احساس آبجی کوچیکه رو نسبت به اونا داری!!!سلام کردم. یه لحظه جا خورد و دو قدم به عقب برگشت. نزدیک بود از پله های آموزش پرت شه پایین !(خدا میدونه چقدر بعد رفتنش، بهش خندیدم!!!)
اسم اون زهرا بود فرزند سوم خانواده و ته تقاری. اومده بود انصراف بده...بهش گفتم اگه به رشته ات علاقه داری میتونی موفق باشی فقط کافیه که بخوای....(و کلی حرفای دیگه).
بعد هم ازش خواستم تا در مورد تصمیمش تجدید نظر کنه...
تا اون وقت به هیچ دختری رو نمی دادم .شاید هم اونا رو آدم حساب نمی کردم! آخه نود درصد اونا برای امور غیر درسی وارد دانشگاه شده بودند و سطح فکرشون خیلی پایین بود.(بلانسبت شمال!) اما اون با همه فرق داشت... مخصوصا قیافه دوست داشتنی و مظلومانه همراه رفتاری کاملا ...
ترم دوم باز هم سر و کله اش پیدا شد.خیلی خوش حال بودم که تو یه دانشگاهیم اما به روی خودم نمی آوردم. نمی دونم چرا هر وقتی میدیدمش خندم می گرفت! شاید به این خاطر که زیاد سوتی میداد! (ترم اول هشت واحد "معارف یک" گرفته بود...!یه بار هم باغبون دانشکده رو به جای دکتر کمالی اشتباه گرفته بود...!)
این ترم دیگه فرصت کردم خودمو بیشتر بهش معرفی کنم و گذشته ها رو بهش یاد آوری کنم...صحبتامون تا ساعت 9 طول کشید که یهو یادش اومد ساعت 8 با آقای رمضان پور کلاس داشته تازه بعدش هم باید  می رفت پاچه خاری خانم آسوده برای ماست مالی کردن نمرات میان ترم...!
بازم خندم گرفت اما این بار به روی خودم نیاوردم.
می گفت میخواد کنکور شرکت کنه...خیلی به آینده امید وار شده بود. من هم به امید واری اون خیلی خیلی شاد بودم و دلم خوش بود که بلاخره به یه دردی خوردم...! قرار شد سه روز بعد از آزمون دوباره همدیگه رو همون جا ببینیم...
سه روز از آزمون گذشته بود و موعود فرا رسیده بود. هوا سرد بود و من روی یه نیمکت وسط آفتاب نشسته بودم و به در ورودی خیره شده بودم ببینم کی از راه میرسه. ساعت 10 شد ولی از او خبری نبود که نبود. باورم نمی شد که افسانه دیر کنه. مدام نگاهم بین ساعت و در، می دوید. ظهر شده بود و مطمئن شدم که  نمیاد. برگشتم خونه و مدام به این فکر بودم که باز چه دسته گلی به آب داده!
گذشت و گذشت تا سال آخر که با دختر یکی از دوستان نزدیک مادرم ازدواج کردم. درسهایم عالی نبود، اما بعد از آزمون دکتری فقط اسم من و سهیل، روی برد آموزش زده شده بود. هر دوی ما تهران قبول شده بودیم(هر چند من برای امریکا برنامه ریخته بودم!). از دختر های کلاس حتی یک نفر هم قبول نشده بود!
روز آخری که رفتم دانشگاه سراغ افسانه رو از خانم حجازی گرفتم. آه سردی کشید و در حالیکه سرش رو تکان میداد برگه های روی میزش را مرتب کرد و گفت: یه روز عصر، افسانه میره بالای پشت بوم خوابگاه. می خواسته پرواز کنه و بعد...!!!
این بار دیگه نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم! 

 

پی نوشت: من که میدونم اون اهل خوردن اکس و شیشه و این آشغالا نبود. اون نیوفتاده بود.اونو انداخته بودن.

بازی ما با خطوط قرمز(بازی خطوط قرمز با ما)

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

هزار و شصت و شونزده 

خاله پیرزن اینجا نیس 

رفته به انگلستان 

با لباس دبستان 

دادمیزنه ای پلیس 

برام بیار خودنویس 

برچین بساطت رو...!  

 نقد و بررسی این شعر:

* زمان:      ۱۶۱۶سال قبل تر از برج میلاد 

(زمانی که شیخ و اصحابش درحال جمع بندی طرح زوج و فرد کردن دانشجویان بودند) 

* نمره۱۰:   امکانات موجود، رئال، واقعیت محض، حقیقتی که مثل  "ته خیار " تلخه 

* نمره۲۰:   آرمانها و اهداف، همه آرزوها و خواسته ها، هر چیز دست نیافتنی

*  ۱۵>>>۲۰ :    تا سه نشه بازی نشه . برای تاکید مضاعف بروی برتری ۱۵ نسبت به ۲۰

* خاله ای که پیرزن خطاب می شود. ولی پیرزنی اینجا نیست. به جایی رفته تا انگل شناسی بخواند.  البته مغزش هنوز فرار نکرده اما برای فرار هیچ وقت دیر نیس!        

(در آن زمان بین دانشجویان و دبستانیها تفاوتی نبود. و واژه "دانشگاه" توسط پروفسور حسابی(ره) معادل سازی نشده بود)

* عده ای فریاد میزنند سپاهان فولاد، پرسپولیس...  

چرت خیابون خواب کنار پیاده رو پاره میشه. با چند فحش دوباره پارگی رو وصله میکنه.

* شیخ درخواست خود نویس میکند تا تاریخ را به صورت منظوم و البته رایگان ثبت کند. جامعه هنوز برای پذیرفتن "خودنویس" آمادگی ندارد. میخ و چکش مگه چشه؟! 

*شیخ در حالت خلسه عرفانی مینویسد: 

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

... 

بازی خطوط قرمز 

همون ولی رنگیش!

نا مرد های مرد

 

مرد

مگان ،سیتروئن سی فایو ، نیسان مورانو ، هیوندای آوانته ، تویوتا کمری ، تویوتا کرولا ، پراید۱۳۳ ،رنو، ماکسیما سمند ال ایکس ، پرشیا ، پژو۲۰۶  ،تویوتا پرادو  ،سوزوکی  ،پروتون  ،ویتارا  ،تندر۹۰  ،پی کی و... دوگانه سوز و یگانه سوز در رنگها و کلاسهای مختلف با سرنشینای مختلف هر روز مهمون ما تو خیابون هستن. 

از بین اونا با این جماعت خیلی حال میکنم. 

دخترایی رو میگم که پشت فرمون وانت یا حتی سواری پیکان مدل ۵۴ سوارن... 

 

پ ن: بین اونهمه موجود علاف و نامردی که تو خیابون می بینی دیدن این مردهای "نامرد" روحت رو تازه میکنه!

موجوداتی در لباس آدم

تهمت کثیف

باور کردنی نبود. این کار  "شماره۱۸ " خیلی ناجوانمردانه و کثیف بود. کسی که بیشتر از همه زیرک و پخته به نظر میرسید با اون کارش حماقت خودشو به همه شناسوند و آبروی نداشته خودشو برد. وقتی برای رسیدن به اهداف کودکانه اش اونطور با آبرو و اعصاب همه بازی کرد آدم یاد این شعر علی معلم می افته : 

   «عصر آهن عصر گرگه... توبه مرگ گرگ عصره... ! »

باور کردنی نبود بازجویی برای هیچ. حفاظت اطلاعات، بازرسی و...  

نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه.تعطیلی همین "مرکز رها بخشی" برای همیشه کمترین اثرش بود! (رفقا به کنار، حق "سر قفلی" مرکز چی میشد؟!)

اون اوایل برام اصلا مهم نبود! ایمان داشتم مشکلی رخ نمیده. (پاک باش بی باک باش.) اما وقتی دیدم قضیه تهمت جدیه ایمان آوردم کثیفی برخی آدمها بر پاکی همه آدمها می چربد. 

 

پی نوشت: جمله ای از ارسطو به نقل یکی از دوستان بسیار گرام : 

باد با چراغ خاموش کاری ندارد. اگر در سختی ها هستی بدان که روشنی!

مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!

 

 

میگن آدمیزاد حریصه. اولویتها و خواسته هاش بعد از حل شدن به اولویتهای جدید تبدیل میشن... و این پروسه در همه اعصار ادامه داشته و دارد.  

بحران زیاده اما بحران مسکن یه چیز دیگس...!

اگر مسکن همان خانه باشد و خانه همان چهار دیواری اختیاری خودمان، آنگاه مسکن عبارت خواهد بود از چهار دیوار که زیر یک سقف و روی یک زمین ، با مصالح گوناگون ساخته شده است.
اگر بزرگترین مشکل مملکت ما (و برخی ممالک دیگر) بحث مسکن باشد و از طرفی خود این مشکل، زاینده مشکلات لاینحل دیگری نیز باشد ، آنگاه می توان گفت بزرگترین مسئله مملکت ما دیوارهایی با مصالح گوناگون خواهد بود که زیر یک سقف و روی یک زمین ساخته شده اند. اگر بدانیم  کشورمان آنقدر درندشت هست که تا چشم انداز ۱60 ساله هم کمبودی در آن زمینه حس نخواهد شد، به این نتیجه میگیریم که بزرگترین مشکل ما فقط دیوارهایی اند که زیر یک سقف ساخته شده اند.  

تا دیوار نباشد سقف بی معناست بنابرین بزرگترین مشکل مملکت ما دیوار است! میدانیم: 

  دیوار = مصالح+کارگر.  

پس بزرگترین مشکل ما مصالح و کارگر است.
حال اگر فرض دومی را وارد مسئله کنیم مبنی بر اینکه مشکل بعدی کشور ما بیکاری باشد (و البته بدانیم که بیکاری عبارت باشد از وجود پتانسیل بالا در مقابل عدم استفاده از آن پتانسیل، به این نتیجه میرسیم که مشکل بعدی ما عدم وجود شرایط استفاده از پتانسیل هاست.) 

با توجه به فورمول فوق پتانسیل دیوار برای جذب نیروی کار بسیار بالاست. پس تا اینجا نتیجه میگیریم: بزرگترین مشکل کشور مصالح است. تحقیق که به اینجا رسید یعنی:"مصالح کشور" از پیگیری دست کشیدیم! (منع شدیم!) 

توجه کردین خیلی از مشکلات کشور بنا بر "مصالح" حل نشده میمونن! 

سقوط هواپیما، سقوط سهام، آشوب و گرانی و فساد و رشوه و ... 

 امان از "مصالح"!!! 

پی نوشت: 

* همیشه برام سوال بوده این مصالح رو چه کسی یا کسانی تعیین میکنند!؟  

* این پست قرار بود ۱۸مهر۸۹آماده بشه(مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!) که تا الان بنا بر مصالح رو هوا بود! 

خوب، بد، زشت

 

خوب، بد، زشت

  

 نمیدونم چرا عادت کردیم پلیس رو همیشه عصبی ببینیم. کسی که با پرخاشگری و تشر، مدام در تحرکه. کسی که یه لحظه آروم قرار نداره. مداام با مردم بحث میکنه، هشدار میده، گاهی علاوه بر داد زدن فحش میده و می شنوه... انگار اینکه پلیسا با تحکم حرفشونو به مردم بگن قانون شده ... 

چه خبره؟ یه لحظه واستا! چه اشکالی داره همه (راننده ها، پلیسا،  عابرین) با آرامش کاراشونو انجام بدن؟ نمی دونم چرا این فرمانده ( و حتی بعضی از مردم عادی!) میخوان همش من و امثال منو عصبی ببینن؟ میخوان داد بزنم، زور بگم، تحکم کنم ... عجب درخواستایی! شیطونه میگه...

*   گاهی  شیطونه بهم میگه واسه خلاصی از اینهمه فشار عصبی خودمو پرت کنم جلو ماشین... 

از اون آدماست که به دشمن نیاز ندارن! چون علاوه بر اونهمه دشمن، خودش بزرگترین دشمن خودشه. شیطونه میگه ...

  

*   شیطونه میگه بزنم تو صورتش دماغش بره تو هیپوتالاموسش. همین  xxx  رو میگم. که جلو افسرای سرباز، خوب ادای شیر در میاره؛ اما جلو mmm دستمال بدست میگیره. همونی که به خاطر گندکاریهاش سرنوشت باهاش کاری کرد که بره کارشناسی یه تصادف فوتی. وقتی هم که از روی کنجکاوی رفت به جنازه نیگا بندازه دید پسر نوجوونه خودشه!  

*   میخواستم فقط بهش تذکر بدم و بعد از چک کردن مدارکش بذارم بره. مدارک رو نداد که هیچ، با وساطت ۲ نفر "عابر فضول" طلبکار هم شد! شیطونه میگف یه جریمه بنویس تا شوهرش بفهمه با کی زندگی میکنه.   

*   چراغ قرمز رو رد میکنه. یه خنده تمسخر آمیزی هم به اونایی که حق تقدم داشتن میندازه و میره. شیطونه میگه منم بهش لبخند بزنم و بعد که رفت یه جریمه ۲ برگی ۴۰ تومنی واسش بنویسم. 

*   دمش گرم! با یه " خسته نباشید " ساده چقدر سرحال آوردم. تو این کلافگی و شلوغی. تو این دود و غبار و سر و صدا. تو این گرما و اعصاب خوردی. پس کو این شیطونه؟! من که تا حالا هرچی گفته عمل کردم. حالا باید چیکار کنم؟!