خودمو آماده میکردم پست بلاگ بذارم. با تیتر: "فرصتی دوباره" یا "بازی از سر"یا یه چیز دیگه.
شاید نشه اسمشو شکست گذاشت. شاید بشه بهش گفت "بازی سرنوشت"یا بهتره بگم "امان از غرور همراه با تردید" یا تیترهای: "تلافی"، "زندگی همینه"،"توقع اضافی" ،"غزل خداحافظی"و...
به هر حال تصمیم گرفتم برم اونجا.
وقتی آدرسو از یکی پرسیدم بهم گفت: از فلانجا بری بهتره. ممکنه تو این مسیر جلوتر که رفتی سگا بیوفتن دنبالت! ازخودم پرسیدم: باید بترسم؟! ما مشکل داریم؟ یا حیوونا؟!
ازش تشکر کردم و سراشیبی رو ادامه دادم. حتما زیبایی مسیر تو تابستون از الان بهتره. اینو شاخه های برف گرفته درختای دو طرف جاده میگفتن.
بچه ها داشتن برف بازی میکردن. باخودم گفتم الانه که یه گلوله برف نصیب ما هم بشه!! ولی به حول و قوه الهی به خیر گذشت! ادامه مسیر رو اونا راهنماییم کردن. مسیر جاده فرعی تا پراید اطلسی 995. با هر قدم شرایط عوض میشد. گاهی به خودم فحش میدادم. گاهی راه منو به بازگشت فرا میخوند. گاهی هولم میداد جلو.
چرا اومدم؟ من اینجا چیکار میکنم؟
می خواستم برگردم. اما لازم بود بیام. باید تا آخر خط میرفتم. داشتم قاط میزدم. دوباره تصمیم گرفتم برگردم...
سردرد داشتم. سرماخوردگی به مغزم سرایت کرده بود! از "پیاده رَوی" روی برف چیز زیادی یادم نیست، فقط قیافه راننده پراید اطلسی یه خورده یادم مونده. یعنی اصلا فرصت نشد...(اینجا ایرانه!)
فقط میدونم باید اینکارو میکردم...
پی نوشت:
با عرض پوزش از دوستان به خاطر مبهم شدن چند پست اخیر
معلوم نبود چی میخواد بشه،
اصلن چرا من باید از این راه بیام،
خدا منظورت چیه؟ نکنه بازیت میاد؟
سکوت میکنم،
سرم رو میکنم تو یقهم،
های محکمی میکنم،
سینهم گرم میشه،
چیز زیادی یاد نیست،
فقط قیافهی راننده پراید اطلسی یادم مونده.
سلام
ایول! نه. امیدوارم کردی...! شاعر هم بودی خبر نداشتیم؟! فقط نیمایی کار میکنی یا شعر موزون هم میگی!؟
اما ...
یه لحظه صبر کن ببینم!
نکنه تو هم اونجا بودی!!!
از همدردیت ممنون(گللللل)
سلام.
این بیشتر شبیه داستان کوتاه بود تا شعر ؛) البته هندونههای عالی هم مستدام (مصتعدام، مثعتدام، همین که میگن مثلا سایه عالی کم نشه، عنایت عالی مستردام، همین).
رئیس جان ما خودمونم جایی نباشیم، دلمون هست (:
سلام
همین؟!
دلتون کجاست؟
آره؟!