ازصبح زود میاد لب خیابون.جلو اون کوچه بن بست می ایسته. پلیس نیست. یه زمانی استاد دانشگاه بوده. واسه بازنشسته شدن خیلی جوونه. اخراج شده . زن و بچش ترکش کردن. تقریبا جز خدا کسی رو نداره.
همسایه ها بهش عادت کردن. میگن یهو زده به سرش دیوونه شده!
فقط همونجا می ایسته.هر روز میاد جلو "بن بست ارشاد" ، خطاب به دانشجویان خیالی سخنرانی میکنه. واسشون مباحث رو مو به مو میشکافه. به سوالاشون جواب میده. سرشون داد میزنه (جلو نگاه متعجب عابرین). بهشون در موقع لازم تذکر میده. ازشون سوال میپرسه. به جوابای غلط اونا پوزخند میزنه. و به سوالای ابتدایی بعضی از اونا میخنده! واسه دانشجویان موهومش متاسف میشه و سر تکون میده. ولی باز مباحث درسی رو با حرکات دست دوباره توضیح میده...
پی نوشت:
* به هر گونه ای بودمشون رهنمای+نجنبید یک ذره مهرشون زجای! دوران مزخرف سربازی رو به پایانه ولی هیچ نشونه ای از تغییر مشاهده نمی شه. تغییر و اصلاح در افکار خشک و پوچ برخی از اطرافیان...(یا حتی تغییر در خودمون!) ما که تلاش خودمونو کردیم.
* هر روز دروغ بیشتر خواهد شد+ باغ از پی باغ بی ثمر خواهد شد+ این شاخه راست هم دروغی است بزرگ+ فرداست که دسته تبر خواهد شد! (بیژن ارژن)
* آزمودم عقل دوراندیش را بعد ازاین دیوانه سازم خویش را
تنها میتونم به حال خودم تاسف بخورم و بگم خاک تو سرم!
همین.
پ.ن: یه دفه دیگه یه جا دیگه اینو گفتم گه فردا جواب بچههام رو چی میخوام بدم؟
تاسف نخور دکتر! بیا دیوانه سازیم خویش را!...
واقعا چی بهشون بگیم؟!