دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

گرگ و میش

 

زهرا

چند هفته ای از تولد پسر عمویم گذشته بود و من برای انتخاب واحد سراغ خانم حجازی  رفتم...ولی اونروز مرخصی گرفته بود. داشتم از ساختمون آموزش بیرون می آومدم که  "او" رو برای اولین بار توی دانشگاه دیدم. با همون نگاه اول شناختمش. منو یاد دوران فراموش شده گذشته انداخت. ولی اون منو نشناخت. چقدر شبیه پسر عموی تازه بدنیا آمده ام بود!!
" ترم اولی" بود و از هیچ چیز خبر نداشت ! از اون آدم هایی که دلت می خواد سر به سرشون بذاری! و احساس آبجی کوچیکه رو نسبت به اونا داری!!!سلام کردم. یه لحظه جا خورد و دو قدم به عقب برگشت. نزدیک بود از پله های آموزش پرت شه پایین !(خدا میدونه چقدر بعد رفتنش، بهش خندیدم!!!)
اسم اون زهرا بود فرزند سوم خانواده و ته تقاری. اومده بود انصراف بده...بهش گفتم اگه به رشته ات علاقه داری میتونی موفق باشی فقط کافیه که بخوای....(و کلی حرفای دیگه).
بعد هم ازش خواستم تا در مورد تصمیمش تجدید نظر کنه...
تا اون وقت به هیچ دختری رو نمی دادم .شاید هم اونا رو آدم حساب نمی کردم! آخه نود درصد اونا برای امور غیر درسی وارد دانشگاه شده بودند و سطح فکرشون خیلی پایین بود.(بلانسبت شمال!) اما اون با همه فرق داشت... مخصوصا قیافه دوست داشتنی و مظلومانه همراه رفتاری کاملا ...
ترم دوم باز هم سر و کله اش پیدا شد.خیلی خوش حال بودم که تو یه دانشگاهیم اما به روی خودم نمی آوردم. نمی دونم چرا هر وقتی میدیدمش خندم می گرفت! شاید به این خاطر که زیاد سوتی میداد! (ترم اول هشت واحد "معارف یک" گرفته بود...!یه بار هم باغبون دانشکده رو به جای دکتر کمالی اشتباه گرفته بود...!)
این ترم دیگه فرصت کردم خودمو بیشتر بهش معرفی کنم و گذشته ها رو بهش یاد آوری کنم...صحبتامون تا ساعت 9 طول کشید که یهو یادش اومد ساعت 8 با آقای رمضان پور کلاس داشته تازه بعدش هم باید  می رفت پاچه خاری خانم آسوده برای ماست مالی کردن نمرات میان ترم...!
بازم خندم گرفت اما این بار به روی خودم نیاوردم.
می گفت میخواد کنکور شرکت کنه...خیلی به آینده امید وار شده بود. من هم به امید واری اون خیلی خیلی شاد بودم و دلم خوش بود که بلاخره به یه دردی خوردم...! قرار شد سه روز بعد از آزمون دوباره همدیگه رو همون جا ببینیم...
سه روز از آزمون گذشته بود و موعود فرا رسیده بود. هوا سرد بود و من روی یه نیمکت وسط آفتاب نشسته بودم و به در ورودی خیره شده بودم ببینم کی از راه میرسه. ساعت 10 شد ولی از او خبری نبود که نبود. باورم نمی شد که افسانه دیر کنه. مدام نگاهم بین ساعت و در، می دوید. ظهر شده بود و مطمئن شدم که  نمیاد. برگشتم خونه و مدام به این فکر بودم که باز چه دسته گلی به آب داده!
گذشت و گذشت تا سال آخر که با دختر یکی از دوستان نزدیک مادرم ازدواج کردم. درسهایم عالی نبود، اما بعد از آزمون دکتری فقط اسم من و سهیل، روی برد آموزش زده شده بود. هر دوی ما تهران قبول شده بودیم(هر چند من برای امریکا برنامه ریخته بودم!). از دختر های کلاس حتی یک نفر هم قبول نشده بود!
روز آخری که رفتم دانشگاه سراغ افسانه رو از خانم حجازی گرفتم. آه سردی کشید و در حالیکه سرش رو تکان میداد برگه های روی میزش را مرتب کرد و گفت: یه روز عصر، افسانه میره بالای پشت بوم خوابگاه. می خواسته پرواز کنه و بعد...!!!
این بار دیگه نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم! 

 

پی نوشت: من که میدونم اون اهل خوردن اکس و شیشه و این آشغالا نبود. اون نیوفتاده بود.اونو انداخته بودن.

نظرات 1 + ارسال نظر
دکتر خودم یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

مدیر این واقعی بود یا داستان؟
همچینی احساسم درگیر شده داره اذیت میشه. بوگو واقعی بود یا داستان؟

یه جورایی واقعی بود قاطی با داستان!
حتی اگه بگم واقعی نبود یا اون خودشو انداخته بود پایین باز هم این از بقیه سلب مسئولیت نمیکنه...(اگه مستقیم هل نداده باشن حتما غیر مستقیم هل دادن!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد