در یک شب مهتابی یه نفر داشت کنار روخونه قدم میزد. از دور یه نفر رو دید که رفته بالای لبه پل و میخاد خودشو بندازه تو رودخونه و خودکشی کنه...از دور با هیجان و ترس فریاد زد اونکارو نکن! ...و براش از راهکارای مختلفی حرف زد... و متقاعدش کرد که برای مدتی کوتاه از تصمیمش صرف نظر کنه و با هم برن کافیشاپ کنار رودخونه و حرف بزنن. تا بتونه متقاعدش کنه در تصمیمش تجدید نظر کنه. اونا مدتها در مورد مشکلات و مسائل پیرامون با هم صحبت کردن و وقتی از کافیشاپ اومدن بیرون، باهم به لبه پل رفتن و با هم خودکشی کردن!!
این داستان کوتاه رو شاید قبلن هم شنیده بودین... رفتن یهویی بعضی دوستان منو یاد اون انداخت! من همیشه برام سوال بود چرا دکتر یهو رفت، حالام بهزاد، فکر کنم اگه باهاشون به کافیشاپ برم منم یهو بذارم برم! :))
بهزاد رفت و آمدش زیاده کافیشاپ به حساب خودت
یه چای و آب جوش که قابل این حرفا رو نداره
بعضی وقتا رفتنت باعث میشه کسی ضربه نبینه فلسفه ما این بود ولی تحلیل اشتباه بود
بله خب اینم حرفیه
سلام. این پست بوی خداحافظی میده ؟ !!!!
اینجا یه بلاگ دیگس
این همه پست رو کی گذاشتین ؟؟ که من ندیدم
اینجا یه جای دیگس
سلام مدیر.خوبی؟منو یادت میاد.
دلم برات تنگ شده.اومدم یه سری بهت بزنم و احوالی ازت بپرسم.کجایی ؟الآن چه میکنی؟
سلام استاد. چه عجب یادی از ما کردین...
خیلی خوشحالمون کردی...
براتون ایمیل فرستادم