دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

انتظااااااااااااار

نمیدونم کی قراره دوره این مدل تبلیغات عصرحجری سر بیاد .(تصاویر و فیگورهای آتلیه ای نامزدها اونهم با تکراری احمقانه بر در و دیوار شهر، بوی غذای ستادها تا وعده و توهینهای بچگانه...) 

یعنی ساختن یه سایت جامع از همه نماینده هاهمراه پروفایل وسابقه عملی، انقدر سخت و پیچیدس که هنوز به این روشهای قرون وسطایی با این شکل و هزینه چسبیدیم! یا مردم تو این عصر انفجار اطلاعات هنوز ب ظواهر اهمیت میدن ؟ شاید هم بعضیا با این کارا از شفافیتها فرار میکنن...

فرایند ورود به دانشگاههای معتبر دنیا خیلی سادس. اما اگه برای ادامه تحصیل مرد عمل نباشی به صلابه کشیده میشی! (یا خودت میری بیرون یا میندازنت بیرون) 

اما این فرایند تو کشور ما برعکسه. چه تو دانش کاه باشه چه انتخابات، استخدام و کار و.... 


بیخ ۲

 

آزادی آزادی آزادی 

آزادی آزادی آزادی

سختیها هرچقدر هم که زیاد باشه. هر چی ناملایمات و ظلم در حقت شده...همه قبول. این بیانگر ذات و شخصیت اونا بوده! این ماهیت همه "آدمهای پسته" که تا اونجا که بتونن بقیه رو اذیت کنن. 

اما ماهیت تو چیز دیگه ایه. پس همه خاطرات بد و ناراحتی هارو بریز دور. گذشته رو فراموش کن و با تجربه هایی که کسب کردی فقط به آینده فکر کن.  

چه بی چراغ و به ناروا+ راه بر عبور علاقه می بندند+بگو+ بگو به باد که ما+ با آفتاب زاده شدیم+ و با آفتاب طلوع خواهیم کرد  (سید علی صالحی)

(عکسها آرشیوی اند)

باندی موسوم به "خاله ثریا"

wanted

آگهی ها ی مختلف روی دیوار رو میخونم: کیف پول گم شده...کلید گم شده ...بچه گم شده...خاطرات گم شده... حس گم شده...غیرت گم شده... حتی بعضیا خودشونو  هم گم میکنن!...اونقدر حجم آگهی ها زیاده که شهرداری هم بیخیال دیوارا شده!  

دیوارهای شهرای دیگه هم اکثرشون همونطور پر از آگهی های گم شده اند... 

اما هستند شهرهایی که رو دیوارها طرح های رنگارنگی دارند با مضامین: دوستانی دارم بهتر از آب روان ... من پر از احساسم!...من چه سبزم امروز!...دوست خوب سرمایه است!...

شهر درونی خیلی از آدما شده بنگاه چیز یابی! 

پی نوشت: 

 میخوام آگهی های سفارشی ام رو جمع کنم...

اعتراف میکنم که تو زندگیم دوستان بسیار خوبی داشته ام( و دارم)... ولی مدام دنبال چیزی می گشته ام  (و می گردم) که داشته ام (دارم)!

حرف زدن بلد نیس ولی حرف میزنه!

ابوالفضل کوچولو 

  

 

هنوز بلد نیست فارسی حرف بزنه. اما به یه زبون بین المللی مسلطه که این براش کافیه. از وقتی علی صداش میکنن بیشتر از یک سال و نیم نگذشته.

از دیوار صاف میره بالا! چند روز پیش خبر دادن بازم توهُّم  ورش داشته بوده، مانیتور کامپیوتر رو "اورست" فرض کرده و  میخواسته ازش بره بالا که تو راه دچار بهمن میشه!!

ظاهرا هیچ مشکلی تو زندگیش وجود نداره. وقتی یه آشنا میبینه از شدت ذوق زدگیش به راحتی می فهمی چقدر از دیدنش خوشحاله!...همه هم اینو میفهمن...گاهی اونقدر ذوق میکنه که تا پنج دقیقه جیغ میزنه!

بچه ها چه راحت احساساتشونو بروز میدن و خودشونو تخلیه روحی میکنن در حالیکه حتی یک کلمه حرف زدن بلد نیستن!

اما خیلی از ما (مثلا بزرگترا) که انواع و اقسام راههای پیشرفته ارتباطی داریم.به چندین زبان زنده هم مسلطیم نمی تونیم ...

 

پی نوشت:

اون عکس بالا متعلق به ابوالفضل، پسر همسایمونه. اولین بار که عکسشو دیدم کلی بهش خندیدم. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم درواقع این اونه که به همه ما می خنده نه ما به اون!

بازگشت(فرار به عقب!)

بفرمایید آرامش! 

 

می خوام فرار کنم. از آدم نما ها. از تمدن ساختگی . از فریب از....

برم یه دهکده دور افتاده چهار فصل که هیچ ماشین و ابزار نوینی بهش راه پیدا نکرده باشه. فقط یه خط اینترنت بهم بدن تا با رایانه ام بر تمدن مصنوعی بشر از دور اشراف داشته باشم(مثل خدا!). هر از گاهی هم برم شهرای اطراف یه سری بزنم و زود از کارم پشیمون بشم و برگردم همون بهشتی که بودم!!

یه منطقه نیمه کوهستانی که هواش نه شرجی باشه نه گرم و خشک. خونه هاش بیشتر از طبقه همکف نداشته باشن. هیچ دیوار سیمانی جلو چشم اندازها رو نگرفته باشه. هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب با بقیه اهالی بریم کار دست جمعی تو مزارع.

چون شبا قبل از ساعت 9 همه خوابند کسی با خواب سحرگاهی میونه ای نداره. بساط چایی و ناهار رو هم باخودمون می بریم و تا بعد از ظهر کار می کنیم.  

امروز درست کردن ناهار با منه. یه ناهار ساده و بهشتی! سیب زمینی هایی که بدون قابلمه و ... توی آتیش پخته شدن. (فکر نکنین کار ساده ایه ها....؟! وقتی سیب زمینی هارو به زغال تبدیل کردین بهتون ثابت میشه!!)

میرم چشمه بالای مزرعه و با کتری پر آب حیات بر میگردم. آبی با دمای زیر 5 درجه. نسیم خنکی از کوههای بالادست چشمه به سمت آبادی میوزه. کوههایی که تا وسطای تابستون هم برف دارن. کوههایی که انگار با آدم حرف میزنن. اهالی برای هر کدوم از اونا یه اسمی انتخاب کردن. اصلا هر جایی رو که نیگا می کنی انگار زندس و باهات حرف میزنه. زندگی از همه جا میباره.  

کتری سیاه شده از دود رو وسط پشته کوچیک هیزما میذارم. بوی دود و زغال همه جا پخش میشه. به این میگن دود! آدم باهاش کیف میکنه! تا آب جوش بیاد بر میگردم پیش بقیه. هر از گاهی هم برای رفع خستگی نگاهی به دیوار سبز صنوبرهای مشرف به مزرعه میندازم. انگار کنار هم صف کشیدن و خبردار واستادن. اما با هر وزش نسیمی هماهنگ با هم برامون دست تکون میدن. یه کلاغ هم خودشو به زور روی یکی از شاخه ها که تا کمر خم شده محکم نگه داشته و از اون بالا محوطه رو دید میزنه. خیلی سعی میکنه با وزش هر باد تعادلش رو حفظ کنه. از اینکه کسی نمی تونه اونو از صنوبر جدا کنه حتما خیلی خوشحاله. اینو از نگاهش میشه فهمید.

تو راه برگشت به پیرمرد، پیرزنهایی که تو آفتاب کم جون عصرگاهی، نشسته اند و با نگاه متبسمشون ازمون استقبال میکنن سلام بدیم و اونا با دلگرمی و سرزندگی جوابمونو  همراه دعای خیر و برکت بدن.

دیوانه ها هم می توانند!اگر بخواهند! ۲

اولا به همه دوستانی که آزمون ارشد ترکوندن تبریک میگم...هر چند هنری نکرده اند!!!! با اون رتبه ها منم میتونستم بهترین جاها قبول شم!!!!

ما سعی نداشتیم تو این وبلاگ مباحث اینچنینی مطرح کنیم و از قبولی تو آزمون دکتری یا ارشد یا ...حرف بزنیم. 

یا بخوایم درصد هاشون رو با رتبه ها و ..تحلیل کنیم ... اینکه چند ساعت در روز غذا می خوردن و منابع آزمون رو از کدوم مغازه تامین کردن و با چه قرار دادی... (چون اینکار به اندازه کافی نون خور داره...!!)  

هدف فقط تبریک و ابراز خرسندی و آرزوی موفقیت و تندرستی برای اونا و خانواده هاشون و آرزوی موفقیت در آزمون آتی برا قبول نشده ها  (و همچنین سوزوندن دماغ بعضی از قبول نشده ها ) و گاها پاچه خاری دادن و دادن روحیه کاذب و غیر کاذب به بعضی ها و... بود

اما به خاطر اصرار زیاد عبدالوهاب (عبدالوهاب میتسوبیشی) کارنامه ایشون رو برای دوستانی که مایلند در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کنن گذاشتیم 

 

خاطرات یک مرده!!!

 دوستان! قدر خودتونو بیشتر بدونید ...اینو با تمام وجودم میگم...

من  از امروز دیگر متعلق به خودم نیستم!  

جاتون خالی تا یک قدمی مرگ جلو رفتم مرگ رو با چشام دیدم ولی ...نه!خدا حالا حالا باهام کار داشت!!!منم با شما حالا حالاها کار دارم...!  

در مورد خاطرات اونجا ...باید بگم که شرمندتونم! یعنی یه حالت شبیه کما و بیهوشی بود...لا مسب(!) من هر چی به خودم فشار میارم جز اون سکانس آغازی و پایانی چیزی به یادم نمیاد... 

الانش هم اوضام زیاد تعریفی نداره...اگه الانم اومدم اینجا به خاطر این بود که یاد آوری بشه: به همین سادگی میشه ما از هم جدا بشیم...به خاطر یه اتفاقی که اصلا برامون مهم نیست و البته چقدر ناگهانی و غیر منتظره...شاید هیچ وقت هم تو عمرمون بهش فکر نکردیم...باور کنید که تجربه بسیار بزرگ و تلخی بود...تقریبا تفاوتی با یه جسد که دراز به دراز رو زمین افتاده نداشتم...توصیفاتی که اطرافیان از اون مواقع میکنند دلم رو میریزه..مهم خودم نبودم ...شوکی که به دوستان و فامیل وارد میشد ...بعدا شنیدم یکی از شاهدان از ترس به خودش میلرزید..!!خودم اونقدر شوکه شده بودم که تا یک ساعت بعد از اون ماجرا تو واقعیت کابوس میدیدم!!! 

تو اون لحظه آخر داشتم کارای خوبی رو که در تمام عمرم انجام داده بودم جمع میزدم...!!!اما مدام کم میاوردم...! 

نمی دونم به دعای کی زندم اما امید وارم ارزش زنده موندن رو داشته باشم! 

بازخورد جلو در اتاق!

 برا اولین بار یه نامه دریافت کردم! پرستار مهربونه اونو برام خونده! اون همیشه نامه های بچه هارو قبل از خودشون میخونه ...! آخه فکر میکنه نامه ها اشتباهی اومدن 

 نامه از طرف عبد الوهاب میتسوبیشی بود اتاقش طبقه پایینه...

متن نامه من: 

حاجی خاله؟! 

چند بار بهت گفتم کار هر بز(دست شما درد نکه از کجا فهمیدی من خیلی بز دوست دارم!) نیست خرمن کوفتن...؟!!! تو که نمی تونی فرق اسب رو با نیمکت یا چه می دونم فرق قرص خواب رو با اکستازی بفهمی احداث تیمارستان واسه چیته؟!!!تو بهتره بری رو همون نیمکت زرد رنگه خودت تو محوطه پشتی هتلمون، اسب سواری کنی...حیف امثال من که باید .... 

...(سانسور شد...)(اینجای نامه خیلی بد و زشت بود!!شده بود مثل لیگ برتر...) 

فکر کردی نمی دونم....!! 

..... 

نامه خونده شد یعنی من دیگه اونجا نبودم... خوابم برده بود! نفهمیدم آخرش چی شد ...اصولا ادم کم حوصله ای هستم...ولی نمی دونم چرا وقتی این فیلم جومونگ رو برامون پخش می کنن هی دوست دارم از اول ببینم؟...!هفته قبل بچه ها رو به زور بردن تماشای یه فیلم... اسمش... اسمش بود... تا الان یادم بودا...آتش بس ... نه نه ...کلاه قرمزی...نه اینم که نبود ..بانمک...ده بانمک...آها... ده نمکی بود!!می خواین براتون تعریف کنم...؟!داستان یه جنگ بود که توش آدما خیلی خوشحال بودن...  

منم جنگ دوست دارم...ولی اینجا بهمون یاد میدن با هم دوست باشیم...میگن همین عبد الوهاب با یه پزشک متخصص دعواش شده بوده زده یارو رو....  

نه بهتره داستان اون پزشک رو از زبون خودش تو پست بعدی بشنوید 

یه سلام یواشکی!

هیسسسس....!! 

یواش تر....!!!می خوای همه بفهمن تو ارتباط اینترنتی به مشکل بر خوردیم؟! 

وای...!کی میخواد جواب دوستامو بده؟!! 

اگه این استارت کار باشه خدا به خیر بگذرونه!!! 

ولی بین خودمون باشه() مطالب چند تا از بچه های محله پایین به دستمون رسیده... 

تازه امروز چند نفر تازه وارد اومدن اینجا!فکر کنم برا اقامت اومده بودن...اتاقای اینجا رو برانداز میکردن...یکیشون خیلی بد بهم نیگا میکرد...!(نکه اتاق بقلو بدن بهش!!؟

من باید برم...دعا کنین بتونیم بچه ها رو دور هم نیگه داریم...