دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

ما مرد جنگیم

این طرحو قبلنایه جایی دیدم خوشم اومد ...

جگرها خون شود تا ...

ارشد 

نمازخونه خوابگاه دانشجویی. بچه های ارشد. آمادگی در راه دکتری

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

بنا بر سلسله علتهایی میخواستیم برای بار هزارم، مرکز رو تعطیل کنیم...  

فشار و استرس از یه طرف، دوری شما دوستان از طرف دیگه ما رو به دو سوی مخالف میکشید(در حد پاره شدن). 

یکی از دوستان هم تو وبلاگش به این موضوع اشاره کرده بود.

اگه واسه یه مدت آپ نکردیم نگران نشین. برمیگردیم. شاید هم بریم به یه وبلاگ دیگه... 

            

اما خوب که فک میکنیم میبینم فرقی در اصل ماجرا نمیکنه! 

پس فعلا همینجا میمونیم!   (میخواستیم نامه خدا حافظی بنویسیم خیر سرمون!!)

شیخ(عر): 

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست 

او رفته از آنروز ولی سنگ همانجاست!! 

غزلِ خداحافظی/سلام

 

هنر  یازدهم!

 

نقل از عبدالوهاب میتسوبیشی:

برای چندمین بار صدای بی سیم ماشین رو کم می کنم. حوصله هیچ سروصدای اضافه ای رو ندارم. دلم میخواد تو این خیابونها که خلوت تر از همیشن شب گردی کنم. می خوام دیوانه وار، عین اشباح تو "سکوت نیمه جون" شهر فقط بدَوم

بعد از اون اتفاق احساس پوچی می کنم. خودم هم باور نمیکردم. احساس خلأ میکنم. فکر نمی کردم اینقدر خالی باشم!! حال عجیبی دارم. نمیتونم وصفش کنم، واسه خودم هم نا آشناست.

امین راننده گشت امشبه. پسره خوبیه. میدونه حالم خوش نیس. رعایت حالمو میکنه.

- امین: "دلت دریاست. از تو بعیده..."

میگم: دریا بدون موج و ماهی، مردابه.

- امین: "ماهی و موج هم دست پرورده دریان. خدا بزرگه. امیدتو از دست نده. تو که مقصر نیستی. اختیاری هم نداری..."

نمیدونم . شاید راست میگفت.

- امین: "چرا فکرتو مشغول کردی به همین یکی؟ این همه ... "

پریدم وسط حرفش. یه تار موی گندیده اونو به صدتا...

پرید وسط حرفم و گفت: "از قدیم گفتن؛ "عشقِ یه سره" (یکطرفه) ، درد سره! "

گفتم آره. خیلی هم دردسره! خیلی سخته کسی رو به خاطر خودش بخوای ولی...

- امین: " ازش نپرسیدی: "چرا...؟" "

نه! اصلا. هرگز هم نخواهم پرسید. چون این بازی اونه!

- امین: "دیوانه! با این افکارت کار دست خودت میدی. تازه از تیمارستان ترخیص شدی...!"

دیگه حرفی نزدم. من لیاقت نداشتم. استخاره کردن رو هم دوست ندارم. دلم نمیخواد افکارم رو بر اساس قمار جهت بدم! دلم میخواد بهم وحی بشه!

امین برای چندمین بار صدای بیسیم ماشین رو زیاد میکنه. بلوار نواب یه مورد 22 گزارش شده...(22 یعنی تصادف جرحی)

مسیرمون رو به سمت بلوار نواب تغییر می دیم.

صحنه بدی بود. زن و شوهر جوونی که بخاطر یه سهل انگاری ساده داشتن از هم جدا میشدن! اما این جدایی فرق داشت. سرشار از عشق بود! از چشمای زن جوون رو برانکارد میخوندم : به امید دیدار دوباره در بهشت! (مورد22، 21شد! یعنی تصادف فوتی!)

حال اون پسره رو خوب میفهمم. اونم احتمالا الان احساس خلأ میکنه. دوست داره مثل شَبَح، دیوانه وار از در و دیوار شهر عبور کنه...

میخوام برم جلوتر بهش بگم: توکلت به خدا باشه. دریا باش...

امین صدام میکنه. باید بریم بلوار جمهوری. یه مورد 23 داریم(23 یعنی تصادف خسارتی)

- امین: "حیف بود. زود غزل خداحافظی رو خوند..."

غزل خداحافظی...؟ آره حیف بود... راستی! چرا نمیگن قصیده خداحافظی؟! مگه غزل و قصیده چه فرقی دارن...!

پی نوشت:

* از زمانی که خانه من سوخت و فرو ریخت، میدانم که چشم انداز بهتری از طلوع خورشید دارم!

* منو عبدالوهاب دو روح بودیم در یک جسم. بعداز این پست برای مدت نامعلومی به مقصد "نامعلوم تری" سفر کرد. میگفت:قضیه سادَس. 2 حالت داریم. یا کارم اشتباه بوده.یا نبوده. اگه بوده، همون بهتر که برم. چون نمیتونم جلو وجدانم سر بلند کنم. و اگر اشتباه نبوده باز هم... چون نمیتونم جلو سرنوشت بایستم.

* درسته که عبدالوهاب از پیش ما رفته، اما این شوک لازم بود... 

باید یا نباید؟ مسئله این بود

خودمو آماده میکردم پست بلاگ بذارم. با تیتر: "فرصتی دوباره" یا "بازی از سر"یا یه چیز دیگه.

شاید نشه اسمشو شکست گذاشت. شاید بشه بهش گفت "بازی سرنوشت"یا بهتره بگم "امان از غرور همراه با تردید" یا تیترهای: "تلافی"، "زندگی همینه"،"توقع اضافی" ،"غزل خداحافظی"و... 

به هر حال تصمیم گرفتم برم اونجا.

وقتی آدرسو از یکی پرسیدم  بهم گفت: از فلانجا بری بهتره.  ممکنه تو این مسیر جلوتر که رفتی سگا بیوفتن دنبالت! ازخودم پرسیدم: باید بترسم؟! ما مشکل داریم؟ یا حیوونا؟!

ازش تشکر کردم و سراشیبی رو ادامه دادم. حتما زیبایی مسیر تو تابستون از الان بهتره. اینو شاخه های برف گرفته درختای دو طرف جاده میگفتن.  

بچه ها داشتن برف بازی میکردن. باخودم گفتم الانه که یه گلوله برف نصیب ما هم بشه!! ولی به حول و قوه الهی به خیر گذشت! ادامه مسیر رو اونا راهنماییم کردن. مسیر جاده فرعی تا پراید اطلسی 995. با هر قدم شرایط عوض میشد. گاهی به خودم فحش میدادم. گاهی راه منو به بازگشت فرا میخوند. گاهی هولم میداد جلو.  

چرا اومدم؟ من اینجا چیکار میکنم؟ 

 می خواستم برگردم. اما لازم بود بیام. باید تا آخر خط میرفتم. داشتم قاط میزدم. دوباره تصمیم گرفتم برگردم...

سردرد داشتم. سرماخوردگی به مغزم سرایت کرده بود! از "پیاده رَوی" روی برف چیز زیادی یادم نیست، فقط قیافه راننده پراید اطلسی یه خورده یادم مونده. یعنی اصلا فرصت نشد...(اینجا ایرانه!)

فقط میدونم باید اینکارو میکردم... 

پی نوشت: 

با عرض پوزش از دوستان به خاطر مبهم شدن چند پست اخیر

خود سانسوری(فرار از حماقت!)

--------------------------+------------------------------ 

 

با سلام مجدد خدمت دوستان. وقایع رخ داده اخیر موجب شد برآورد های آزادی بیان تغییراتی کند. نظر اکثریت، تعطیلی دارالمجانین بود ولی فعلا به این حذفیات بسنده شد. (امید واریم این مقدمه برای غیبت کبری نباشد!) پستهای ذیل حذف شده اند:( 

  1. ادامه خدمت!   ( 14 خرداد)
  2. مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟! (۲)   (9 خرداد ) (بعدا اصلاح شد)
  3. موجوداتی در لباس آدم (7 خرداد ) (بعدا اصلاح شد)
  4. خوب بد زشت (23 فروردین ) (بعدا اصلاح شد)
  5. تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید؟ ( 19 فروردین)
  6. باید یا نباید مسئله این بود (15 اسفند 89) (بعدا اصلاح شد)
  7. غزل خدا حافظی/سلام (15 اسفند 89) (بعدا اصلاح شد)
  8. فرصتی دوباره (28 دی 89)
  9. ...گم شده (12 مرداد 89)
  10. روشن فکران دستمال بدست (12 مرداد 89)
  11. اندراحوالات عبدالوهاب میتسوبیشی(بر باد رفته!)(20 آذر 89)
  12. نسخه برای دکتری  (25 فروردین )

     

    این لینک  به شفافیت بیشتر موضوع کمک می کند

    پی نوشت:

                        قال شیخنا (عر): خوش بینی بیش از حد، حماقت است.


بیخ!

آرامش آرامش آرامش 

به قول یکی از دوستان نویسنده:  «بیخ!»   

این نسخه تجویزی ایشونه برای آرامش ! تفسیر این گفته گهر بار ایشون مفصله! اینکه «بیخ»روستایی است از توابع استان هرمزگان ایران...یا از نظر لغوی معانی: اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . پایه .زیر. مقابل و ... داره بماند. شاید هم از جملات مقطعه موجز هست و رازش رو فقط راوی میدونه( مثل حروف مقطعه قرآن: یس، الم و ...!) 

اصلا بی خیال!

پی نوشت:  

آرامش بخشی گلاب و گل محمدی بر کسی پوشیده نیست. این چند روزه هر روز صبح با دوستان میریم گلستان قاطی زنبور و گل و بلبل و ... جای همتون خالی!

خاطرات یک مرده (۲)

 

مسکن، کار و شغل، ادامه تحصیل و ... همه و همه بار شده بودن و روی دوش اون سنگینی می کردن.
اعصابش به هم ریخته بود نمیدونست چیکار کنه ...تا اون روز و اون ساعت که به اوج خودش رسیده بود. هنوز داشت دنبال راه حل میگشت و تمام full cash مغزشو صرف اون کرده بود که یهو...
چشم باز کرد دید دورش حلقه زدن.. تقریبا همه دوستان بودن. از یکیشون پرسید اینجا کجاست و اون جوابی داد که براش مفهوم نبود.  در این موقع  مرد میونسالی که روپوش سفید بلندی پوشیده بود اومد جلو. ذل زد تو صورتش. چیزایی گفت که باز هم نامفهوم بود و رفت.
 نمی دونست چه روزیه کجاست و ساعت چنده... 

اولین واقعیتی که لمس کرد سرمی بود که به دست چپش وصل کرده بودن. و بعد از اون هم لوله اکسیژنی که بالا انتهاش به مخزن ختم میشد.
بهش گفتن تو کما بودی!
فرداش که دیدمش حالش خوب بود. انگار دیگه مشکلی نداشت. میگفت وقتی مرگ رو با چشات میبینی مسکن و کار و ...برات بی اهمیت  نمیشه اما واقع بین تر میشی!
هیچ چیزی به اندازه ملاقات با مرگ آدم رو واقع بین نمیکنه!

حسادت

 

باور کردنش سخت بود.فقط 2 سال!
فقط 2 سال از ما بزرگتر بود... وقتی فهمیدیم باورمون نمی شد...فقط 2 سال ازمن بزرگتره اما پسرش 2 ماهی میشه که پا تو دنیای ما گذاشته...  

دوسال ناقابل، میتونه موجب اینهمه تفاوت بشه! خونواده تشکیل داده، خونه داره، ماشین داره، مرام و معرفت داره، خدا رو داره...  

فقط سه ماه! باورش سخته. خیلی سخت تر از اینکه فقط 2 سال از ما بزرگتره، همیشه بهش میگفتم: “تو و امثال تو، نخاله های جامعه هستین!....“ خیلی جدی هم میگفتم. اما اون فقط لبخند میزد. 
همیشه بهش حسودیم میشد...با اون مشکلاتی که داشت انرژی مثبت بود... اما وقتی این قضیه رو شنیدیم دیگه واقعا فکمون افتاده بود...
هنوز هم فکر میکنم مثل همیشه داره سر به سرمون میذاره...
نه فقط با ما، با هر موجودی اینطوری رفتار میکنه... 

همه جا گفته آدم بدیه...همه هم به حرفاش صحه گذاشتن!!!...اما من هیچ وقت فکرش رو هم نکردم...به خودش هم گفتم تو رو از خیلی از  XXX  بیشتر قبول دارم...  

همکارا، زیر دستا، ارباب رجوع ها و ...

بهش گفتن: سه ماه دیگه پرواز داره و باید بره. بلیط پرواز رو “سرطان خون“ تهیه کرده بود!  

باور کردنش خیلی سخته...

امیدوارم این پرواز لغو بشه. شما هم  واسه همه(از جمله اون)دعا کنین...

    

 بهلول: دنیا مثل سطل زبالس خواهی نخواهی بو میگیری...پس بهتره که تا میتونی از زباله های بد بوتر دورتر بشی...)

خواب و بیداری

 

!!!I think i dont know!!!

 

با چشای خمار از خستگی و خواب، سعی کردم به یاد بیارم کجام!  

آهان! تو اتوبوسم ...! دارم میرم مرخصی...!  

صدایی بچه گانه، به طرز بدی از خواب بیدارم کرد. از اون احساسهایی که شاید بهشون میگیم عذاب وجدان ! 

 -"شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره..." 

صدا از صندلی پشت سرم میومد. نهایتا، ۴ سالش بود. همونی بود که موقع سوار شدن، به جای آقای راننده،  به آقای پلیس سلام کرده بود... 

-"آقا پلیسه زرنگه..."

جون مامانت، دیگه نخون ! آبرومون رفت ! آقا پلیسه الان بیدار نیس!  

خیلی وقته که خوابه... 

 

پی نوشت: 

بچه ها، شایسته احترام اند! خیلی زیاد.