دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

ما مرد جنگیم

این طرحو قبلنایه جایی دیدم خوشم اومد ...

دانشکاه کولون بیا!

سرکوب انگیزه

اشتباه نشه ها ! نمیخوایم در مورد دانشگاه کلمبیا صحبت کنیم. اینکه رکورد آمار نوبلیستا رو داره و اینکه بیش از ۸ میلیارد دلار پشتوانه مالی داره یا اینکه بیش از ۲۰۰۰استاد تمام ... 

موضوع این پست، همین دانش کاه های خودمونه.

بزاریت اینطور ادامه بدیم: 

شما حتما اون داستان میمون رو شنیدین که هر موقع میرف موز بخوره کتکش میزدن.و این پروسه اونقد ادامه پیدا کرد که بدون کتک هم عمرا نزدیک میوه ها نمیرفت...

یا اینکه میدونین فیلهارو به همین روش رام میکنن. (پاهای بچه فیلهارو به یه شاخه میبندن و چون اون موقع بچه فیل توانایی رها شدن رو نداره مجبور به کرنش و بی تحرکی میشه. و این نتونستن در ذهنش نهادینه میشه. وقتی هم که بزرگ شد رام میمونه. گرچه توانایی کندن درختها رو هم داره اما بستن پای اون به یه نهال کوچیک کفایت میکنه... )

 

از دانش کاه های خودمون میگفتیم... تنها جایی که میشه مدرک "خود کولونالیسم" گرفت.

مثالهای فوق در مورد حیوانات شاید قابل باور باشه...اما هنر بسیار بزرگتر اینه که یه جوون با انگیزه و پر انرژی رو طی یه پرسه، آنچنان به زمین بکوبی که فکر بلند شدن هم به ذهنش نرسه.... 

 

پی نوشت: 

اصطلاح   "خود کولونیالیسم"   از  الدان  عاریت گرفته شده!

شهر بی صاحاب!

 

یادی از بچگیها... 

پی نوشت: همینجوری الکی الکی یاد شعر دوستمون قاسم افتادم: 

مجرد کیف می کردم حسابی     گهی می رفتم اما زیرِ آبی... 

چپه های راست(شاسی بلندان)

 

چپه های راست

ماجرای دو نفر فوق لیسانس: 

دو نفری گونی هارو بار زدن ---->  سوار تویوتای شاسی بلند شدن ---->  بین راه ماشینشون با اونهمه بار چپ کرد  ----> با چه زاجراتی از ماشین بیرون اومدن  ---->خدا خیلی رحم کرد!---->  ماشین رو دوباره رو ۴ چرخ مسلط کردن  ---->  اونهمه گونی رو از نو بار زدن  ----> مسیرو تا مقصد ادامه دادن!  

 

پی نوشت: 

* تو تصادف هم انگار به آدما نرفتیم!  

* شیخ دارالمجانین(عر): مثل میوه ای باش که بالای شاخه ای سست ایمان دارد که گلابی نیست!

حاج زنبور کچل

 

بعد از اینهمه سال هنوز هم تو قسمت گمشده ها آگهی چاپ میکنه.شاید کار دیگه ای بلد نیس. آخه از وقتی چشم باز کرده بهش گفتن باید دنبال کسی بگردی...معلوم نیس بعد از پیدا کردن گمشدش میخواد چیکارکنه. کاش یه کمی ... 

پی نوشت:  

شیخ (عر) در دادگاه خطاب به شخص فوق: نمیخواد هیچی بگی! مخصوصا در مورد گمشدت! فقط بگو چقدر عسل تولید کردی!

هوای شما را داریم!

 

ما هوای شما را داریم!

یکی از دوستان اهل دل میگفت بعد از چین، رتبه دوم "فی ل تر ینگ" و "مانیتورینگ" دنیا مال ایرانه...

تصور کنین تمام اطلاعات شخصی شما (یوزر و پسوورد کم اهمیت ترین اوناس!) راحت دست به دست بشه!! پس به این مناسبت دیگه بنا بر عادت همیشگی رفتار نکنید...  مثلا برای جی میل از آدرسhttps://google.com/  و مرورگر فایر فاکس اقدام کنید... (پیشنهاد شما چیه؟)

پ ن :  

 باز فی ل تر ینگ قابل تحمل بود. این مانی تو ر ینگ دیگه غیر قابل تحمله!

مطالعه آزاد:  این لینک در مورد جی میل حاوی اطلاعات خوبیه!(شاید براتون تکراری باشه)

گرگ و میش

 

زهرا

چند هفته ای از تولد پسر عمویم گذشته بود و من برای انتخاب واحد سراغ خانم حجازی  رفتم...ولی اونروز مرخصی گرفته بود. داشتم از ساختمون آموزش بیرون می آومدم که  "او" رو برای اولین بار توی دانشگاه دیدم. با همون نگاه اول شناختمش. منو یاد دوران فراموش شده گذشته انداخت. ولی اون منو نشناخت. چقدر شبیه پسر عموی تازه بدنیا آمده ام بود!!
" ترم اولی" بود و از هیچ چیز خبر نداشت ! از اون آدم هایی که دلت می خواد سر به سرشون بذاری! و احساس آبجی کوچیکه رو نسبت به اونا داری!!!سلام کردم. یه لحظه جا خورد و دو قدم به عقب برگشت. نزدیک بود از پله های آموزش پرت شه پایین !(خدا میدونه چقدر بعد رفتنش، بهش خندیدم!!!)
اسم اون زهرا بود فرزند سوم خانواده و ته تقاری. اومده بود انصراف بده...بهش گفتم اگه به رشته ات علاقه داری میتونی موفق باشی فقط کافیه که بخوای....(و کلی حرفای دیگه).
بعد هم ازش خواستم تا در مورد تصمیمش تجدید نظر کنه...
تا اون وقت به هیچ دختری رو نمی دادم .شاید هم اونا رو آدم حساب نمی کردم! آخه نود درصد اونا برای امور غیر درسی وارد دانشگاه شده بودند و سطح فکرشون خیلی پایین بود.(بلانسبت شمال!) اما اون با همه فرق داشت... مخصوصا قیافه دوست داشتنی و مظلومانه همراه رفتاری کاملا ...
ترم دوم باز هم سر و کله اش پیدا شد.خیلی خوش حال بودم که تو یه دانشگاهیم اما به روی خودم نمی آوردم. نمی دونم چرا هر وقتی میدیدمش خندم می گرفت! شاید به این خاطر که زیاد سوتی میداد! (ترم اول هشت واحد "معارف یک" گرفته بود...!یه بار هم باغبون دانشکده رو به جای دکتر کمالی اشتباه گرفته بود...!)
این ترم دیگه فرصت کردم خودمو بیشتر بهش معرفی کنم و گذشته ها رو بهش یاد آوری کنم...صحبتامون تا ساعت 9 طول کشید که یهو یادش اومد ساعت 8 با آقای رمضان پور کلاس داشته تازه بعدش هم باید  می رفت پاچه خاری خانم آسوده برای ماست مالی کردن نمرات میان ترم...!
بازم خندم گرفت اما این بار به روی خودم نیاوردم.
می گفت میخواد کنکور شرکت کنه...خیلی به آینده امید وار شده بود. من هم به امید واری اون خیلی خیلی شاد بودم و دلم خوش بود که بلاخره به یه دردی خوردم...! قرار شد سه روز بعد از آزمون دوباره همدیگه رو همون جا ببینیم...
سه روز از آزمون گذشته بود و موعود فرا رسیده بود. هوا سرد بود و من روی یه نیمکت وسط آفتاب نشسته بودم و به در ورودی خیره شده بودم ببینم کی از راه میرسه. ساعت 10 شد ولی از او خبری نبود که نبود. باورم نمی شد که افسانه دیر کنه. مدام نگاهم بین ساعت و در، می دوید. ظهر شده بود و مطمئن شدم که  نمیاد. برگشتم خونه و مدام به این فکر بودم که باز چه دسته گلی به آب داده!
گذشت و گذشت تا سال آخر که با دختر یکی از دوستان نزدیک مادرم ازدواج کردم. درسهایم عالی نبود، اما بعد از آزمون دکتری فقط اسم من و سهیل، روی برد آموزش زده شده بود. هر دوی ما تهران قبول شده بودیم(هر چند من برای امریکا برنامه ریخته بودم!). از دختر های کلاس حتی یک نفر هم قبول نشده بود!
روز آخری که رفتم دانشگاه سراغ افسانه رو از خانم حجازی گرفتم. آه سردی کشید و در حالیکه سرش رو تکان میداد برگه های روی میزش را مرتب کرد و گفت: یه روز عصر، افسانه میره بالای پشت بوم خوابگاه. می خواسته پرواز کنه و بعد...!!!
این بار دیگه نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم! 

 

پی نوشت: من که میدونم اون اهل خوردن اکس و شیشه و این آشغالا نبود. اون نیوفتاده بود.اونو انداخته بودن.

بازی ما با خطوط قرمز(بازی خطوط قرمز با ما)

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

هزار و شصت و شونزده 

خاله پیرزن اینجا نیس 

رفته به انگلستان 

با لباس دبستان 

دادمیزنه ای پلیس 

برام بیار خودنویس 

برچین بساطت رو...!  

 نقد و بررسی این شعر:

* زمان:      ۱۶۱۶سال قبل تر از برج میلاد 

(زمانی که شیخ و اصحابش درحال جمع بندی طرح زوج و فرد کردن دانشجویان بودند) 

* نمره۱۰:   امکانات موجود، رئال، واقعیت محض، حقیقتی که مثل  "ته خیار " تلخه 

* نمره۲۰:   آرمانها و اهداف، همه آرزوها و خواسته ها، هر چیز دست نیافتنی

*  ۱۵>>>۲۰ :    تا سه نشه بازی نشه . برای تاکید مضاعف بروی برتری ۱۵ نسبت به ۲۰

* خاله ای که پیرزن خطاب می شود. ولی پیرزنی اینجا نیست. به جایی رفته تا انگل شناسی بخواند.  البته مغزش هنوز فرار نکرده اما برای فرار هیچ وقت دیر نیس!        

(در آن زمان بین دانشجویان و دبستانیها تفاوتی نبود. و واژه "دانشگاه" توسط پروفسور حسابی(ره) معادل سازی نشده بود)

* عده ای فریاد میزنند سپاهان فولاد، پرسپولیس...  

چرت خیابون خواب کنار پیاده رو پاره میشه. با چند فحش دوباره پارگی رو وصله میکنه.

* شیخ درخواست خود نویس میکند تا تاریخ را به صورت منظوم و البته رایگان ثبت کند. جامعه هنوز برای پذیرفتن "خودنویس" آمادگی ندارد. میخ و چکش مگه چشه؟! 

*شیخ در حالت خلسه عرفانی مینویسد: 

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

... 

بازی خطوط قرمز 

همون ولی رنگیش!