دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

اندر احوالات عبد الوهاب میتسوبیشی

 

 

من یه عاشق بودم،آره برای بار هفتم بود فکر کنم... نه...یادم نیست چندمین بار بود ...حکایت ما شده بود مثل اون ماری که یه عمر از دور عاشق یکی بود وقتی جلو رفت دید شیلنگ آبه..!   

رمان و داستان زیاد میخوندم...یه بار که داستان اردوگاه سرخ پوستی {ارنست همینگوی} رو میخوندم با خودم گفتم مگه میشه؟...! خوش به حال خودمون که ...جامعه غرب چقدر از انسانیت دور شده ... و ...و ... 

تا اون روز موعود!که برای درمان نزد یک متخصص معرفی شدم(؟): 

روز اول: 

منشی محترمه یه کم دیر سر کار تشریف آوردند...خانمی خوش سیما، بینهایت محترمه...که البته همون مشخصه اول ایشون جلو اعتراضاتمون رو گرفت!(البته ما دلمون برا پزشک میسوخت که نکنه معطل ایشون بمونه، برا خودمون که ارزش قائل نبودیم! ) حق ویزیتی پرداختیم و رفتیم تو صف ویزیتی های از همه جا بریده! از اونجایی که ما ملتی با سطح مطالعه و معلومات بالایی هستیم(! با ور ندارید؟!می توانید به آمارها و استانداردهای جهانی مراجعه کنید!)از داخل کیفم یه جزوه برای مطالعه آوردم بیرون تا پزشک محترم تشریف بیارن و تا نوبتم بشه یه تورقی زده باشم...سنگینی نگاهها رو حس میکردم ولی به روم نمی آوردم...نوبتم که شد با احترام و احتیاط زیاد که نکنه ترک برداره چینی نازک تنهایی متخصص و منشی محترمه شون وارد اتاقش شدم با دودلی رفتم جلو نشستم کنار میز متخصص

منشی رفت و پزشک شروع کرد به معاینه(تنها سوالی که پرسید این بود: چپیه یا راستیه؟!) بعد هم بدون اینکه هیچ توضیحی بدهد یا بخواهد با لحن عاقل اندر سفیهی(!) گفت فلان روز دوباره بیا! در جواب سوالاتی که پرسیدم حرفهای بچه گانه (و شاید تمسخر آمیزی) شنیدم! همه اینهارو به پای نفهمی خودم گذاشتم و خودمو سر زنش کردم که چرا به حرف پدربزرگ گوش ندادم و نرفتم پزشکی..

چند روز بعد: 

همه تشریفات بالا دوباره تکرار شد...حتی برخی بیماران هم تکراری بودن...البته یه تفاوتی این وسط بود و اون نگاه های منشی بود! این بار یه جور دیگه نیگا میکرد!!... 

چندین و چند روز بعد: 

دیگه داشتم کلافه میشدم...نکنه خوب نشم؟!نکنه کار به جدا کردن عضو بیمارم بکشه...نکنه متخصص شوخی نمی کرده و اون عضو پوسیده باشه!!! 

هر چی فکر کردم تو مراجعه های قبلی چی دستگیرم شد چیزی به ذهنم نرسید...دیگه یواش یواش قداست پزشکان داشت برام زیر سوال می رفت...اما برخلاف روند درمان روند آشناییم با منشی پیشرفت داشت! تو دلم براش حسرت می خوردم...اگه غم نون نبود مجبور نبود ... 

روز آخر: 

این بار دیگه خیلی به عملکرد ها حساس شده بودم ببینم عیب کار کجاست...بلاخره متخصص لب به سخن گشود که فلانی! باید عمل کنی!!!فلان ساعت بیا فلان بیمارستان خودم عملت میکنم!!!!هزینه اش هم چیز زیادی نمیشود حدود××××! 

(!دکتر! فکر کردی ما  "×××ها"  مثل شما بانک و مغازه باز کرده ایم؟!!!)چشم آقای دکتر...! بعدش انشالا دیگه تمومه...؟! 

پاسخ متخصص زیاد پیچیده بود؟؟!بعد هم با ولع تمام دو برگه دیگه از دفترچه بیمه کند(فکر کنم تو دوره ابتدایی بهش یاد ندادن که از دفترچه ها درست اشتفاده کنه!!! از دفترچه هم  تقریبا چیزی نمونده بود) تو دلم بر اوضاع(و شیطون!) لعنت میفرستادم و تو ذهنم داستان قبیله سرخ پوستی رو مجسم میکردم...با این همه مشغولیات نمی خواستم دیگه اتلاف وقتی بوجود بیاد بنابرین عهد کردم دیگه اینجاها که بیشتر تلخی بیماری را میبینی تا شیرینی درمان پیدام نشه...داشتم از مطب میومدم بیرون که باز سنگینی نگاهی رو حس کردم...منشی زیر چشمی منو نیگا میکرد!!!شاید اونم تو دلش برام خسرت میخورده...شاید بهم می خندیده...شاید هم دنبال راه نجاتی برا خودش بوده!!!! 

به اولین داروخونه که رسیدم نسخه رو دادم...داروها آماده شد ولی به قیمت آزاد!...آره متخصص محترم مهر اشتباهی زده بود!!...منم از یه طرف اصلا دلم نمی خواست تحت خدمات اون پزشک برگردم و از طرف دیگه بلیطم دیر میشد... 

تا الانم با همون عضو پوسیده دارم زندگی میکنم! 

و اینگونه بود که متخصص محترم  رو تو ذهنم کشتم!!!!

بازخورد جلو در اتاق!

 برا اولین بار یه نامه دریافت کردم! پرستار مهربونه اونو برام خونده! اون همیشه نامه های بچه هارو قبل از خودشون میخونه ...! آخه فکر میکنه نامه ها اشتباهی اومدن 

 نامه از طرف عبد الوهاب میتسوبیشی بود اتاقش طبقه پایینه...

متن نامه من: 

حاجی خاله؟! 

چند بار بهت گفتم کار هر بز(دست شما درد نکه از کجا فهمیدی من خیلی بز دوست دارم!) نیست خرمن کوفتن...؟!!! تو که نمی تونی فرق اسب رو با نیمکت یا چه می دونم فرق قرص خواب رو با اکستازی بفهمی احداث تیمارستان واسه چیته؟!!!تو بهتره بری رو همون نیمکت زرد رنگه خودت تو محوطه پشتی هتلمون، اسب سواری کنی...حیف امثال من که باید .... 

...(سانسور شد...)(اینجای نامه خیلی بد و زشت بود!!شده بود مثل لیگ برتر...) 

فکر کردی نمی دونم....!! 

..... 

نامه خونده شد یعنی من دیگه اونجا نبودم... خوابم برده بود! نفهمیدم آخرش چی شد ...اصولا ادم کم حوصله ای هستم...ولی نمی دونم چرا وقتی این فیلم جومونگ رو برامون پخش می کنن هی دوست دارم از اول ببینم؟...!هفته قبل بچه ها رو به زور بردن تماشای یه فیلم... اسمش... اسمش بود... تا الان یادم بودا...آتش بس ... نه نه ...کلاه قرمزی...نه اینم که نبود ..بانمک...ده بانمک...آها... ده نمکی بود!!می خواین براتون تعریف کنم...؟!داستان یه جنگ بود که توش آدما خیلی خوشحال بودن...  

منم جنگ دوست دارم...ولی اینجا بهمون یاد میدن با هم دوست باشیم...میگن همین عبد الوهاب با یه پزشک متخصص دعواش شده بوده زده یارو رو....  

نه بهتره داستان اون پزشک رو از زبون خودش تو پست بعدی بشنوید 

یه سلام یواشکی!

هیسسسس....!! 

یواش تر....!!!می خوای همه بفهمن تو ارتباط اینترنتی به مشکل بر خوردیم؟! 

وای...!کی میخواد جواب دوستامو بده؟!! 

اگه این استارت کار باشه خدا به خیر بگذرونه!!! 

ولی بین خودمون باشه() مطالب چند تا از بچه های محله پایین به دستمون رسیده... 

تازه امروز چند نفر تازه وارد اومدن اینجا!فکر کنم برا اقامت اومده بودن...اتاقای اینجا رو برانداز میکردن...یکیشون خیلی بد بهم نیگا میکرد...!(نکه اتاق بقلو بدن بهش!!؟

من باید برم...دعا کنین بتونیم بچه ها رو دور هم نیگه داریم...

من و دوستام (یعنی ما!) اومدیم!

هر چی از من اصرار، از دوستان انکار و ...! 

هر چی گفتم یکی استارتو بزنه...مگه کسی حاظر به قبول مسئولیت بود؟! 

تا امروز!دیگه تحمل دوری نداشتم و خودم دست به کار شدم(شده ام!) 

جون کلام: میخوایم یه وبلاگ گروهی راه بندازیم که توش انواع جروبحث و دعوی و تبادل نظر و کل کل کردن و ...همه جور آدمی باشه!(عجیبه نه؟!)نفهمیدین؟!اشکالی نداره چون هنوز خودمون هم نمی دونی چی از آب در بیاد!!! ولی هر چی هست خوبه(!) تازه یه کار کاملا گروهیه...ما چند نفر (البته به احتمال زیاد همراه با همه شما!)جزو بازیگرای این سریال خواهیم بود! ما نظرات شما رو هم در نقش خودتون دیالوگ نویسی خواهیم کرد...اون موقع دیگه فرقی بین شما و ما نمیمونه! 

قراره یه سریال بزرگ بره رو آنتن! منتظر اولین قسمت باشید!