دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

بنا بر سلسله علتهایی میخواستیم برای بار هزارم، مرکز رو تعطیل کنیم...  

فشار و استرس از یه طرف، دوری شما دوستان از طرف دیگه ما رو به دو سوی مخالف میکشید(در حد پاره شدن). 

یکی از دوستان هم تو وبلاگش به این موضوع اشاره کرده بود.

اگه واسه یه مدت آپ نکردیم نگران نشین. برمیگردیم. شاید هم بریم به یه وبلاگ دیگه... 

            

اما خوب که فک میکنیم میبینم فرقی در اصل ماجرا نمیکنه! 

پس فعلا همینجا میمونیم!   (میخواستیم نامه خدا حافظی بنویسیم خیر سرمون!!)

شیخ(عر): 

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست 

او رفته از آنروز ولی سنگ همانجاست!! 

حاج زنبور کچل

 

بعد از اینهمه سال هنوز هم تو قسمت گمشده ها آگهی چاپ میکنه.شاید کار دیگه ای بلد نیس. آخه از وقتی چشم باز کرده بهش گفتن باید دنبال کسی بگردی...معلوم نیس بعد از پیدا کردن گمشدش میخواد چیکارکنه. کاش یه کمی ... 

پی نوشت:  

شیخ (عر) در دادگاه خطاب به شخص فوق: نمیخواد هیچی بگی! مخصوصا در مورد گمشدت! فقط بگو چقدر عسل تولید کردی!

بیخ ۲

 

آزادی آزادی آزادی 

آزادی آزادی آزادی

سختیها هرچقدر هم که زیاد باشه. هر چی ناملایمات و ظلم در حقت شده...همه قبول. این بیانگر ذات و شخصیت اونا بوده! این ماهیت همه "آدمهای پسته" که تا اونجا که بتونن بقیه رو اذیت کنن. 

اما ماهیت تو چیز دیگه ایه. پس همه خاطرات بد و ناراحتی هارو بریز دور. گذشته رو فراموش کن و با تجربه هایی که کسب کردی فقط به آینده فکر کن.  

چه بی چراغ و به ناروا+ راه بر عبور علاقه می بندند+بگو+ بگو به باد که ما+ با آفتاب زاده شدیم+ و با آفتاب طلوع خواهیم کرد  (سید علی صالحی)

(عکسها آرشیوی اند)

هوای شما را داریم!

 

ما هوای شما را داریم!

یکی از دوستان اهل دل میگفت بعد از چین، رتبه دوم "فی ل تر ینگ" و "مانیتورینگ" دنیا مال ایرانه...

تصور کنین تمام اطلاعات شخصی شما (یوزر و پسوورد کم اهمیت ترین اوناس!) راحت دست به دست بشه!! پس به این مناسبت دیگه بنا بر عادت همیشگی رفتار نکنید...  مثلا برای جی میل از آدرسhttps://google.com/  و مرورگر فایر فاکس اقدام کنید... (پیشنهاد شما چیه؟)

پ ن :  

 باز فی ل تر ینگ قابل تحمل بود. این مانی تو ر ینگ دیگه غیر قابل تحمله!

مطالعه آزاد:  این لینک در مورد جی میل حاوی اطلاعات خوبیه!(شاید براتون تکراری باشه)

بن بست ارشاد

 

سرخوردگی

ازصبح زود میاد لب خیابون.جلو اون کوچه بن بست می ایسته. پلیس نیست. یه زمانی استاد دانشگاه بوده. واسه بازنشسته شدن خیلی جوونه. اخراج شده . زن و بچش ترکش کردن. تقریبا جز خدا کسی رو نداره. 

همسایه ها بهش عادت کردن. میگن یهو زده به سرش دیوونه شده! 

فقط همونجا می ایسته.هر روز میاد جلو "بن بست ارشاد" ، خطاب به دانشجویان خیالی سخنرانی میکنه. واسشون مباحث رو مو به مو میشکافه. به سوالاشون جواب میده. سرشون داد میزنه (جلو نگاه متعجب عابرین). بهشون در موقع لازم تذکر میده. ازشون سوال میپرسه.  به جوابای غلط اونا پوزخند میزنه. و به سوالای ابتدایی بعضی از اونا میخنده! واسه دانشجویان موهومش متاسف میشه و سر تکون میده. ولی باز مباحث درسی رو با حرکات دست دوباره توضیح میده... 

پی نوشت: 

* به هر گونه ای بودمشون رهنمای+نجنبید یک ذره مهرشون زجای! دوران مزخرف سربازی رو به پایانه ولی هیچ نشونه ای از تغییر مشاهده نمی شه. تغییر و اصلاح در افکار خشک و پوچ برخی از اطرافیان...(یا حتی تغییر در خودمون!) ما که تلاش خودمونو کردیم.

* هر روز دروغ بیشتر خواهد شد+ باغ از پی باغ بی ثمر خواهد شد+ این شاخه راست هم دروغی است بزرگ+ فرداست که دسته تبر خواهد شد!  (بیژن ارژن)

* آزمودم عقل دوراندیش را       بعد ازاین دیوانه سازم خویش را

گرگ و میش

 

زهرا

چند هفته ای از تولد پسر عمویم گذشته بود و من برای انتخاب واحد سراغ خانم حجازی  رفتم...ولی اونروز مرخصی گرفته بود. داشتم از ساختمون آموزش بیرون می آومدم که  "او" رو برای اولین بار توی دانشگاه دیدم. با همون نگاه اول شناختمش. منو یاد دوران فراموش شده گذشته انداخت. ولی اون منو نشناخت. چقدر شبیه پسر عموی تازه بدنیا آمده ام بود!!
" ترم اولی" بود و از هیچ چیز خبر نداشت ! از اون آدم هایی که دلت می خواد سر به سرشون بذاری! و احساس آبجی کوچیکه رو نسبت به اونا داری!!!سلام کردم. یه لحظه جا خورد و دو قدم به عقب برگشت. نزدیک بود از پله های آموزش پرت شه پایین !(خدا میدونه چقدر بعد رفتنش، بهش خندیدم!!!)
اسم اون زهرا بود فرزند سوم خانواده و ته تقاری. اومده بود انصراف بده...بهش گفتم اگه به رشته ات علاقه داری میتونی موفق باشی فقط کافیه که بخوای....(و کلی حرفای دیگه).
بعد هم ازش خواستم تا در مورد تصمیمش تجدید نظر کنه...
تا اون وقت به هیچ دختری رو نمی دادم .شاید هم اونا رو آدم حساب نمی کردم! آخه نود درصد اونا برای امور غیر درسی وارد دانشگاه شده بودند و سطح فکرشون خیلی پایین بود.(بلانسبت شمال!) اما اون با همه فرق داشت... مخصوصا قیافه دوست داشتنی و مظلومانه همراه رفتاری کاملا ...
ترم دوم باز هم سر و کله اش پیدا شد.خیلی خوش حال بودم که تو یه دانشگاهیم اما به روی خودم نمی آوردم. نمی دونم چرا هر وقتی میدیدمش خندم می گرفت! شاید به این خاطر که زیاد سوتی میداد! (ترم اول هشت واحد "معارف یک" گرفته بود...!یه بار هم باغبون دانشکده رو به جای دکتر کمالی اشتباه گرفته بود...!)
این ترم دیگه فرصت کردم خودمو بیشتر بهش معرفی کنم و گذشته ها رو بهش یاد آوری کنم...صحبتامون تا ساعت 9 طول کشید که یهو یادش اومد ساعت 8 با آقای رمضان پور کلاس داشته تازه بعدش هم باید  می رفت پاچه خاری خانم آسوده برای ماست مالی کردن نمرات میان ترم...!
بازم خندم گرفت اما این بار به روی خودم نیاوردم.
می گفت میخواد کنکور شرکت کنه...خیلی به آینده امید وار شده بود. من هم به امید واری اون خیلی خیلی شاد بودم و دلم خوش بود که بلاخره به یه دردی خوردم...! قرار شد سه روز بعد از آزمون دوباره همدیگه رو همون جا ببینیم...
سه روز از آزمون گذشته بود و موعود فرا رسیده بود. هوا سرد بود و من روی یه نیمکت وسط آفتاب نشسته بودم و به در ورودی خیره شده بودم ببینم کی از راه میرسه. ساعت 10 شد ولی از او خبری نبود که نبود. باورم نمی شد که افسانه دیر کنه. مدام نگاهم بین ساعت و در، می دوید. ظهر شده بود و مطمئن شدم که  نمیاد. برگشتم خونه و مدام به این فکر بودم که باز چه دسته گلی به آب داده!
گذشت و گذشت تا سال آخر که با دختر یکی از دوستان نزدیک مادرم ازدواج کردم. درسهایم عالی نبود، اما بعد از آزمون دکتری فقط اسم من و سهیل، روی برد آموزش زده شده بود. هر دوی ما تهران قبول شده بودیم(هر چند من برای امریکا برنامه ریخته بودم!). از دختر های کلاس حتی یک نفر هم قبول نشده بود!
روز آخری که رفتم دانشگاه سراغ افسانه رو از خانم حجازی گرفتم. آه سردی کشید و در حالیکه سرش رو تکان میداد برگه های روی میزش را مرتب کرد و گفت: یه روز عصر، افسانه میره بالای پشت بوم خوابگاه. می خواسته پرواز کنه و بعد...!!!
این بار دیگه نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم! 

 

پی نوشت: من که میدونم اون اهل خوردن اکس و شیشه و این آشغالا نبود. اون نیوفتاده بود.اونو انداخته بودن.

بازی ما با خطوط قرمز(بازی خطوط قرمز با ما)

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

هزار و شصت و شونزده 

خاله پیرزن اینجا نیس 

رفته به انگلستان 

با لباس دبستان 

دادمیزنه ای پلیس 

برام بیار خودنویس 

برچین بساطت رو...!  

 نقد و بررسی این شعر:

* زمان:      ۱۶۱۶سال قبل تر از برج میلاد 

(زمانی که شیخ و اصحابش درحال جمع بندی طرح زوج و فرد کردن دانشجویان بودند) 

* نمره۱۰:   امکانات موجود، رئال، واقعیت محض، حقیقتی که مثل  "ته خیار " تلخه 

* نمره۲۰:   آرمانها و اهداف، همه آرزوها و خواسته ها، هر چیز دست نیافتنی

*  ۱۵>>>۲۰ :    تا سه نشه بازی نشه . برای تاکید مضاعف بروی برتری ۱۵ نسبت به ۲۰

* خاله ای که پیرزن خطاب می شود. ولی پیرزنی اینجا نیست. به جایی رفته تا انگل شناسی بخواند.  البته مغزش هنوز فرار نکرده اما برای فرار هیچ وقت دیر نیس!        

(در آن زمان بین دانشجویان و دبستانیها تفاوتی نبود. و واژه "دانشگاه" توسط پروفسور حسابی(ره) معادل سازی نشده بود)

* عده ای فریاد میزنند سپاهان فولاد، پرسپولیس...  

چرت خیابون خواب کنار پیاده رو پاره میشه. با چند فحش دوباره پارگی رو وصله میکنه.

* شیخ درخواست خود نویس میکند تا تاریخ را به صورت منظوم و البته رایگان ثبت کند. جامعه هنوز برای پذیرفتن "خودنویس" آمادگی ندارد. میخ و چکش مگه چشه؟! 

*شیخ در حالت خلسه عرفانی مینویسد: 

 ده ، بیست ،  سه پونزده 

... 

بازی خطوط قرمز 

همون ولی رنگیش!

نا مرد های مرد

 

مرد

مگان ،سیتروئن سی فایو ، نیسان مورانو ، هیوندای آوانته ، تویوتا کمری ، تویوتا کرولا ، پراید۱۳۳ ،رنو، ماکسیما سمند ال ایکس ، پرشیا ، پژو۲۰۶  ،تویوتا پرادو  ،سوزوکی  ،پروتون  ،ویتارا  ،تندر۹۰  ،پی کی و... دوگانه سوز و یگانه سوز در رنگها و کلاسهای مختلف با سرنشینای مختلف هر روز مهمون ما تو خیابون هستن. 

از بین اونا با این جماعت خیلی حال میکنم. 

دخترایی رو میگم که پشت فرمون وانت یا حتی سواری پیکان مدل ۵۴ سوارن... 

 

پ ن: بین اونهمه موجود علاف و نامردی که تو خیابون می بینی دیدن این مردهای "نامرد" روحت رو تازه میکنه!

موجوداتی در لباس آدم

تهمت کثیف

باور کردنی نبود. این کار  "شماره۱۸ " خیلی ناجوانمردانه و کثیف بود. کسی که بیشتر از همه زیرک و پخته به نظر میرسید با اون کارش حماقت خودشو به همه شناسوند و آبروی نداشته خودشو برد. وقتی برای رسیدن به اهداف کودکانه اش اونطور با آبرو و اعصاب همه بازی کرد آدم یاد این شعر علی معلم می افته : 

   «عصر آهن عصر گرگه... توبه مرگ گرگ عصره... ! »

باور کردنی نبود بازجویی برای هیچ. حفاظت اطلاعات، بازرسی و...  

نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه.تعطیلی همین "مرکز رها بخشی" برای همیشه کمترین اثرش بود! (رفقا به کنار، حق "سر قفلی" مرکز چی میشد؟!)

اون اوایل برام اصلا مهم نبود! ایمان داشتم مشکلی رخ نمیده. (پاک باش بی باک باش.) اما وقتی دیدم قضیه تهمت جدیه ایمان آوردم کثیفی برخی آدمها بر پاکی همه آدمها می چربد. 

 

پی نوشت: جمله ای از ارسطو به نقل یکی از دوستان بسیار گرام : 

باد با چراغ خاموش کاری ندارد. اگر در سختی ها هستی بدان که روشنی!