دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!

 

 

میگن آدمیزاد حریصه. اولویتها و خواسته هاش بعد از حل شدن به اولویتهای جدید تبدیل میشن... و این پروسه در همه اعصار ادامه داشته و دارد.  

بحران زیاده اما بحران مسکن یه چیز دیگس...!

اگر مسکن همان خانه باشد و خانه همان چهار دیواری اختیاری خودمان، آنگاه مسکن عبارت خواهد بود از چهار دیوار که زیر یک سقف و روی یک زمین ، با مصالح گوناگون ساخته شده است.
اگر بزرگترین مشکل مملکت ما (و برخی ممالک دیگر) بحث مسکن باشد و از طرفی خود این مشکل، زاینده مشکلات لاینحل دیگری نیز باشد ، آنگاه می توان گفت بزرگترین مسئله مملکت ما دیوارهایی با مصالح گوناگون خواهد بود که زیر یک سقف و روی یک زمین ساخته شده اند. اگر بدانیم  کشورمان آنقدر درندشت هست که تا چشم انداز ۱60 ساله هم کمبودی در آن زمینه حس نخواهد شد، به این نتیجه میگیریم که بزرگترین مشکل ما فقط دیوارهایی اند که زیر یک سقف ساخته شده اند.  

تا دیوار نباشد سقف بی معناست بنابرین بزرگترین مشکل مملکت ما دیوار است! میدانیم: 

  دیوار = مصالح+کارگر.  

پس بزرگترین مشکل ما مصالح و کارگر است.
حال اگر فرض دومی را وارد مسئله کنیم مبنی بر اینکه مشکل بعدی کشور ما بیکاری باشد (و البته بدانیم که بیکاری عبارت باشد از وجود پتانسیل بالا در مقابل عدم استفاده از آن پتانسیل، به این نتیجه میرسیم که مشکل بعدی ما عدم وجود شرایط استفاده از پتانسیل هاست.) 

با توجه به فورمول فوق پتانسیل دیوار برای جذب نیروی کار بسیار بالاست. پس تا اینجا نتیجه میگیریم: بزرگترین مشکل کشور مصالح است. تحقیق که به اینجا رسید یعنی:"مصالح کشور" از پیگیری دست کشیدیم! (منع شدیم!) 

توجه کردین خیلی از مشکلات کشور بنا بر "مصالح" حل نشده میمونن! 

سقوط هواپیما، سقوط سهام، آشوب و گرانی و فساد و رشوه و ... 

 امان از "مصالح"!!! 

پی نوشت: 

* همیشه برام سوال بوده این مصالح رو چه کسی یا کسانی تعیین میکنند!؟  

* این پست قرار بود ۱۸مهر۸۹آماده بشه(مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!) که تا الان بنا بر مصالح رو هوا بود! 

خوب، بد، زشت

 

خوب، بد، زشت

  

 نمیدونم چرا عادت کردیم پلیس رو همیشه عصبی ببینیم. کسی که با پرخاشگری و تشر، مدام در تحرکه. کسی که یه لحظه آروم قرار نداره. مداام با مردم بحث میکنه، هشدار میده، گاهی علاوه بر داد زدن فحش میده و می شنوه... انگار اینکه پلیسا با تحکم حرفشونو به مردم بگن قانون شده ... 

چه خبره؟ یه لحظه واستا! چه اشکالی داره همه (راننده ها، پلیسا،  عابرین) با آرامش کاراشونو انجام بدن؟ نمی دونم چرا این فرمانده ( و حتی بعضی از مردم عادی!) میخوان همش من و امثال منو عصبی ببینن؟ میخوان داد بزنم، زور بگم، تحکم کنم ... عجب درخواستایی! شیطونه میگه...

*   گاهی  شیطونه بهم میگه واسه خلاصی از اینهمه فشار عصبی خودمو پرت کنم جلو ماشین... 

از اون آدماست که به دشمن نیاز ندارن! چون علاوه بر اونهمه دشمن، خودش بزرگترین دشمن خودشه. شیطونه میگه ...

  

*   شیطونه میگه بزنم تو صورتش دماغش بره تو هیپوتالاموسش. همین  xxx  رو میگم. که جلو افسرای سرباز، خوب ادای شیر در میاره؛ اما جلو mmm دستمال بدست میگیره. همونی که به خاطر گندکاریهاش سرنوشت باهاش کاری کرد که بره کارشناسی یه تصادف فوتی. وقتی هم که از روی کنجکاوی رفت به جنازه نیگا بندازه دید پسر نوجوونه خودشه!  

*   میخواستم فقط بهش تذکر بدم و بعد از چک کردن مدارکش بذارم بره. مدارک رو نداد که هیچ، با وساطت ۲ نفر "عابر فضول" طلبکار هم شد! شیطونه میگف یه جریمه بنویس تا شوهرش بفهمه با کی زندگی میکنه.   

*   چراغ قرمز رو رد میکنه. یه خنده تمسخر آمیزی هم به اونایی که حق تقدم داشتن میندازه و میره. شیطونه میگه منم بهش لبخند بزنم و بعد که رفت یه جریمه ۲ برگی ۴۰ تومنی واسش بنویسم. 

*   دمش گرم! با یه " خسته نباشید " ساده چقدر سرحال آوردم. تو این کلافگی و شلوغی. تو این دود و غبار و سر و صدا. تو این گرما و اعصاب خوردی. پس کو این شیطونه؟! من که تا حالا هرچی گفته عمل کردم. حالا باید چیکار کنم؟!

غزلِ خداحافظی/سلام

 

هنر  یازدهم!

 

نقل از عبدالوهاب میتسوبیشی:

برای چندمین بار صدای بی سیم ماشین رو کم می کنم. حوصله هیچ سروصدای اضافه ای رو ندارم. دلم میخواد تو این خیابونها که خلوت تر از همیشن شب گردی کنم. می خوام دیوانه وار، عین اشباح تو "سکوت نیمه جون" شهر فقط بدَوم

بعد از اون اتفاق احساس پوچی می کنم. خودم هم باور نمیکردم. احساس خلأ میکنم. فکر نمی کردم اینقدر خالی باشم!! حال عجیبی دارم. نمیتونم وصفش کنم، واسه خودم هم نا آشناست.

امین راننده گشت امشبه. پسره خوبیه. میدونه حالم خوش نیس. رعایت حالمو میکنه.

- امین: "دلت دریاست. از تو بعیده..."

میگم: دریا بدون موج و ماهی، مردابه.

- امین: "ماهی و موج هم دست پرورده دریان. خدا بزرگه. امیدتو از دست نده. تو که مقصر نیستی. اختیاری هم نداری..."

نمیدونم . شاید راست میگفت.

- امین: "چرا فکرتو مشغول کردی به همین یکی؟ این همه ... "

پریدم وسط حرفش. یه تار موی گندیده اونو به صدتا...

پرید وسط حرفم و گفت: "از قدیم گفتن؛ "عشقِ یه سره" (یکطرفه) ، درد سره! "

گفتم آره. خیلی هم دردسره! خیلی سخته کسی رو به خاطر خودش بخوای ولی...

- امین: " ازش نپرسیدی: "چرا...؟" "

نه! اصلا. هرگز هم نخواهم پرسید. چون این بازی اونه!

- امین: "دیوانه! با این افکارت کار دست خودت میدی. تازه از تیمارستان ترخیص شدی...!"

دیگه حرفی نزدم. من لیاقت نداشتم. استخاره کردن رو هم دوست ندارم. دلم نمیخواد افکارم رو بر اساس قمار جهت بدم! دلم میخواد بهم وحی بشه!

امین برای چندمین بار صدای بیسیم ماشین رو زیاد میکنه. بلوار نواب یه مورد 22 گزارش شده...(22 یعنی تصادف جرحی)

مسیرمون رو به سمت بلوار نواب تغییر می دیم.

صحنه بدی بود. زن و شوهر جوونی که بخاطر یه سهل انگاری ساده داشتن از هم جدا میشدن! اما این جدایی فرق داشت. سرشار از عشق بود! از چشمای زن جوون رو برانکارد میخوندم : به امید دیدار دوباره در بهشت! (مورد22، 21شد! یعنی تصادف فوتی!)

حال اون پسره رو خوب میفهمم. اونم احتمالا الان احساس خلأ میکنه. دوست داره مثل شَبَح، دیوانه وار از در و دیوار شهر عبور کنه...

میخوام برم جلوتر بهش بگم: توکلت به خدا باشه. دریا باش...

امین صدام میکنه. باید بریم بلوار جمهوری. یه مورد 23 داریم(23 یعنی تصادف خسارتی)

- امین: "حیف بود. زود غزل خداحافظی رو خوند..."

غزل خداحافظی...؟ آره حیف بود... راستی! چرا نمیگن قصیده خداحافظی؟! مگه غزل و قصیده چه فرقی دارن...!

پی نوشت:

* از زمانی که خانه من سوخت و فرو ریخت، میدانم که چشم انداز بهتری از طلوع خورشید دارم!

* منو عبدالوهاب دو روح بودیم در یک جسم. بعداز این پست برای مدت نامعلومی به مقصد "نامعلوم تری" سفر کرد. میگفت:قضیه سادَس. 2 حالت داریم. یا کارم اشتباه بوده.یا نبوده. اگه بوده، همون بهتر که برم. چون نمیتونم جلو وجدانم سر بلند کنم. و اگر اشتباه نبوده باز هم... چون نمیتونم جلو سرنوشت بایستم.

* درسته که عبدالوهاب از پیش ما رفته، اما این شوک لازم بود... 

باید یا نباید؟ مسئله این بود

خودمو آماده میکردم پست بلاگ بذارم. با تیتر: "فرصتی دوباره" یا "بازی از سر"یا یه چیز دیگه.

شاید نشه اسمشو شکست گذاشت. شاید بشه بهش گفت "بازی سرنوشت"یا بهتره بگم "امان از غرور همراه با تردید" یا تیترهای: "تلافی"، "زندگی همینه"،"توقع اضافی" ،"غزل خداحافظی"و... 

به هر حال تصمیم گرفتم برم اونجا.

وقتی آدرسو از یکی پرسیدم  بهم گفت: از فلانجا بری بهتره.  ممکنه تو این مسیر جلوتر که رفتی سگا بیوفتن دنبالت! ازخودم پرسیدم: باید بترسم؟! ما مشکل داریم؟ یا حیوونا؟!

ازش تشکر کردم و سراشیبی رو ادامه دادم. حتما زیبایی مسیر تو تابستون از الان بهتره. اینو شاخه های برف گرفته درختای دو طرف جاده میگفتن.  

بچه ها داشتن برف بازی میکردن. باخودم گفتم الانه که یه گلوله برف نصیب ما هم بشه!! ولی به حول و قوه الهی به خیر گذشت! ادامه مسیر رو اونا راهنماییم کردن. مسیر جاده فرعی تا پراید اطلسی 995. با هر قدم شرایط عوض میشد. گاهی به خودم فحش میدادم. گاهی راه منو به بازگشت فرا میخوند. گاهی هولم میداد جلو.  

چرا اومدم؟ من اینجا چیکار میکنم؟ 

 می خواستم برگردم. اما لازم بود بیام. باید تا آخر خط میرفتم. داشتم قاط میزدم. دوباره تصمیم گرفتم برگردم...

سردرد داشتم. سرماخوردگی به مغزم سرایت کرده بود! از "پیاده رَوی" روی برف چیز زیادی یادم نیست، فقط قیافه راننده پراید اطلسی یه خورده یادم مونده. یعنی اصلا فرصت نشد...(اینجا ایرانه!)

فقط میدونم باید اینکارو میکردم... 

پی نوشت: 

با عرض پوزش از دوستان به خاطر مبهم شدن چند پست اخیر

خود سانسوری(فرار از حماقت!)

--------------------------+------------------------------ 

 

با سلام مجدد خدمت دوستان. وقایع رخ داده اخیر موجب شد برآورد های آزادی بیان تغییراتی کند. نظر اکثریت، تعطیلی دارالمجانین بود ولی فعلا به این حذفیات بسنده شد. (امید واریم این مقدمه برای غیبت کبری نباشد!) پستهای ذیل حذف شده اند:( 

  1. ادامه خدمت!   ( 14 خرداد)
  2. مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟! (۲)   (9 خرداد ) (بعدا اصلاح شد)
  3. موجوداتی در لباس آدم (7 خرداد ) (بعدا اصلاح شد)
  4. خوب بد زشت (23 فروردین ) (بعدا اصلاح شد)
  5. تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید؟ ( 19 فروردین)
  6. باید یا نباید مسئله این بود (15 اسفند 89) (بعدا اصلاح شد)
  7. غزل خدا حافظی/سلام (15 اسفند 89) (بعدا اصلاح شد)
  8. فرصتی دوباره (28 دی 89)
  9. ...گم شده (12 مرداد 89)
  10. روشن فکران دستمال بدست (12 مرداد 89)
  11. اندراحوالات عبدالوهاب میتسوبیشی(بر باد رفته!)(20 آذر 89)
  12. نسخه برای دکتری  (25 فروردین )

     

    این لینک  به شفافیت بیشتر موضوع کمک می کند

    پی نوشت:

                        قال شیخنا (عر): خوش بینی بیش از حد، حماقت است.


بیخ!

آرامش آرامش آرامش 

به قول یکی از دوستان نویسنده:  «بیخ!»   

این نسخه تجویزی ایشونه برای آرامش ! تفسیر این گفته گهر بار ایشون مفصله! اینکه «بیخ»روستایی است از توابع استان هرمزگان ایران...یا از نظر لغوی معانی: اصل و ریشه و قاعده و بنیان . بن . پایه .زیر. مقابل و ... داره بماند. شاید هم از جملات مقطعه موجز هست و رازش رو فقط راوی میدونه( مثل حروف مقطعه قرآن: یس، الم و ...!) 

اصلا بی خیال!

پی نوشت:  

آرامش بخشی گلاب و گل محمدی بر کسی پوشیده نیست. این چند روزه هر روز صبح با دوستان میریم گلستان قاطی زنبور و گل و بلبل و ... جای همتون خالی!

کودکی

کودکی؟

 

ایشون از کودکی علاقه شدیدی به فوتبال، والیبال، بسکتبال، ... روانشناسی، خلبانی، پزشکی، جهانگردی، فضانوردی، باغبانی، اصلاح نباتات، زیست، ژنتیک،  الکترونیک، صنایع تولیدی، تبدیلی و... علوم مهندسی و فنی ... خیاطی، قالی و تابلو فرش بافی، طراحی، مجسمه سازی، کارگردانی، نویسندگی، هنر، فلسفه، منطق، خلاصه تقریبا همه چی داشت و این اقتضای کودکی بود و بر او ایرادی نبود. اما اوضاع فعلی فرق کرده. حالا دیگه همه بهش گیر میدن. اون دیگه بزرگ شده.  

 

پ ن: چرا همه اصرار دارن به اون تحمیل کنن دیگه کودک نیس؟!

        عاقل به کنار دجله تا پل می جست + دیوانه پا برهنه از آب گذشت!   

 

از حکیمی خواستن کلیدی ترین و اثربخش ترین جمله ای که تحت هر شرایطی به در بخوره بگه(چه غم، چه شادی...) . گفت:   "این نیز بگذرد!"

همه چی تموم میشه. (حتی مرخصی!) امروز پرواز دارم. گفتم این دم آخری یه پست بذارم و برم. حق نگهدار! 

هزینه توسعه

میخواست با همه فرق داشته باشه. همیشه دنبال تنوع بود. حتی اگه همه هم اونو طرد میکردن.
میگفت تجربه های جدید، لازمه توسعه اند. میگفت اگه این حس تنوع طلبی بشر نبود هنوز همون موجودات عصر حجر بودیم... 
اینو گفت و رفت به سمت نور حرکت کرد. و بلاخره تونست بفهمه اون بالا چه خبره!

ادامه مطلب ...

۸!۷

  

8 یا  7  ؟

انگار صدای ماهی‌ ها، « ۸ »                          ‌‌‌   

                          ‌‌‌   خود خواهِ  تمامِِ  "خواهی ها"، « ۸ »

از ۸ سوالِ واقعیت، تنها                          ‌‌‌   

                          ‌‌‌   "من" صفر شدم،  تمام "واهی ها"، « ۸ » 

 

 

این شعر بعد از خوندن این پست "دکتر نما" بهم وحی شد!

اون مرخصی لعنتی!


مقصرتصادف، ماشین تخلیه فاضلاب بود. باید میرفت پارکینگ. ولی هیچ کسی حاضرنبود اینکارو انجام بده! هرکسی یه جوری جیم زد! الباقی هم قضیه رو پیچوندن! بنده بعنی"جاناتان حمزه" اینکارو قبول کردم. البته به شرط 24ساعت مرخصی تشویقی!

مجبور شدم مسیرای خلوت تر رو انتخاب کنم، گاهی سرمو از نگاه بعضیها بدزدم، جاهایی پدال گاز رو بیشتر نیگه دارم و جاهایی حتی دنده عقب برم. حتی مجبور شدم به بعضی ازاونا که جریانو فهمیده بودن باج بدم! هرچی بیشتر فکرشو میکردم میدیم 24 ساعت خیلی کمه! حالا بچه ها چی میگن!؟

وقتی صاحاب ماشینو که اومده بود پارکینگ دیدم دلم رحم اومد. بهش گفتم چاره ای نبود. و اِلا کسی دوست نداره وسیله کسب و کار مردم رو ازش بگیره... در جوابم گفت: مشکلی نیست! من چند تا از این ماشینا دارم. دادم دست راننده هام. یه اتوبوس هم دارم تو خط تهران واسم کارمیکنه. فلان جا هم ماشین دیگه ای... الانم میرم فلان خونم تو فلانجا(بالا شهر)...و همینطوری روهم زد. من موندم و یه فک وامونده و 24 ساعت تشویقی!


پی نوشت:

پیوستن "جاناتان حمزه" رو به جمع خودمون به خودمون تبریک میگیم!