دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

معراج

 شد که اجداد ما اینجا رو ترک کردن...؟!

"رسیدیم! اینجا آخر خطه!" 

این جمله رو درخت میگفت. همون درختی که ازش بالا رفته بودم.... 

منو به ارتفاع ۹-۱۰ متری که رسوند ایستاد. بهم گفت حد کمال من تا الان همین قدره. از اینجا به بعد رو خودت برو! (چیه؟ خوب اینم یه جور معراجه!!)

اینجا اول خطه. خط مقدم همه درختها در تصاحب آفتاب. از این بلندی هر چیزی زیباست. حتی سنگهای لخت دامنه کوه. بیخود نیس کلاغا عمر طولانی دارن! وقتی اینجا باند فرودشون باشه وااااای پس نقطه فرازشون چطوریه! 

اگه حرفای داروین رو قبول کنیم(تکامل تدریجی...) باید پرسید: چی شد که اجداد ما اینجا رو ترک کردن...؟!

کتابهایی که نخوندنشون بهتر از خوندنشونه!

 

    خودمونو به یه بازی دعوت کردیم.بهارنیلی فراخوان داده بود واسه صرف شام و شیرینی... ما رو هم که می شناسین. اگه ۲۰۰ کیلو اضافه وزن هم داشته باشیم بوی شیرینی که بیاد همه چیز و همه کس رو (حتی خودمونو) میفروشیم!

و  اما موضوع بازی:
"5کتاب را که خوانده ایم و دوستشان داشته ایم را نام ببریم."
تو ابتدایی عشق کتاب بودیم خفن... و البته قحط کتاب هم بود خفن...! (مگه الان هم فرقی کرده ...!؟)

یادمه یه کتابی بود که کلاس چهارمیها بین خودشون دست به دست میکردن و  هیچ امیدی به گرفتنش توسط منه کلاس اولی، نبود....(لعنت به همه کلاس چهارمی ها!!!) کتاب در مورد طرز ساخت "کاردستی" هایی چوبی بود !  البته بیشتر از خوندنش، میخواستم یه دل سیر عکسهاشو تماشا کنم...! طبق پیش بینی ها هرگز اون کتاب به دستم نرسید! (اون کلاس چهارمویهایی که من میشناختم ...) اما شاید یکی از اثرگذارترین کتابای عمرم بود! باورتون میشه فقط نبودش اثر داشته؟! یعنی اگه الان اون کتابو بهم بدن فوری چشامو میبندم! حتی نمیخوام تصاویر روی جلدش رو ببینم! میخوام اون بُتی که از اون تو ذهنم ساختم سالم نیگه دارم! 

کتاب بعدی رو کلاس سوم از کتابخونه محله مون گرفتم اسمش "دانستنی های علمی و فنی"  بود. اولین کتابی بود که قشنگتر از کتاب علوم حرف زده بود و واقعا زبون ساده ای داشت....البته تلخی "نبود امکانات"  رو هم بهم چشوند.

کتابای دیگه همینطور ردیف شدن ...تا امروز... نمیتونم بگم کدوم بهتر بودن... هر گلی یک بویی داره....

(البته بعضیا معتقدن برخی کتابا ارزش یک بار خوندن رو هم ندارن...بعضیا میگن برخی کتابا سَمّن!)  

 

پی نوشت: 

۱- کرم کتاب بودنه که  واقعا لذت بخشه! کرم هم که ۱-سیری نداره ۲- کتاب رو واقعا میجوه! ...)  

۲- نمیدونم بگم،همه ی خوانندگان به این بازی (مهمانی) دعوتند!؟

خواب و بیداری

 

!!!I think i dont know!!!

 

با چشای خمار از خستگی و خواب، سعی کردم به یاد بیارم کجام!  

آهان! تو اتوبوسم ...! دارم میرم مرخصی...!  

صدایی بچه گانه، به طرز بدی از خواب بیدارم کرد. از اون احساسهایی که شاید بهشون میگیم عذاب وجدان ! 

 -"شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره..." 

صدا از صندلی پشت سرم میومد. نهایتا، ۴ سالش بود. همونی بود که موقع سوار شدن، به جای آقای راننده،  به آقای پلیس سلام کرده بود... 

-"آقا پلیسه زرنگه..."

جون مامانت، دیگه نخون ! آبرومون رفت ! آقا پلیسه الان بیدار نیس!  

خیلی وقته که خوابه... 

 

پی نوشت: 

بچه ها، شایسته احترام اند! خیلی زیاد.