دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

خاطرات یک مرده (۲)

 

مسکن، کار و شغل، ادامه تحصیل و ... همه و همه بار شده بودن و روی دوش اون سنگینی می کردن.
اعصابش به هم ریخته بود نمیدونست چیکار کنه ...تا اون روز و اون ساعت که به اوج خودش رسیده بود. هنوز داشت دنبال راه حل میگشت و تمام full cash مغزشو صرف اون کرده بود که یهو...
چشم باز کرد دید دورش حلقه زدن.. تقریبا همه دوستان بودن. از یکیشون پرسید اینجا کجاست و اون جوابی داد که براش مفهوم نبود.  در این موقع  مرد میونسالی که روپوش سفید بلندی پوشیده بود اومد جلو. ذل زد تو صورتش. چیزایی گفت که باز هم نامفهوم بود و رفت.
 نمی دونست چه روزیه کجاست و ساعت چنده... 

اولین واقعیتی که لمس کرد سرمی بود که به دست چپش وصل کرده بودن. و بعد از اون هم لوله اکسیژنی که بالا انتهاش به مخزن ختم میشد.
بهش گفتن تو کما بودی!
فرداش که دیدمش حالش خوب بود. انگار دیگه مشکلی نداشت. میگفت وقتی مرگ رو با چشات میبینی مسکن و کار و ...برات بی اهمیت  نمیشه اما واقع بین تر میشی!
هیچ چیزی به اندازه ملاقات با مرگ آدم رو واقع بین نمیکنه!

مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!

 

اوایل می خواستم این پستو کامل کنم...اما پست بعدی (خاطرات یک مرده۲) فعلا مانع از اینکار شد...

بدون شرح

 

پی نوشت: 

به مناسبت هفته دفاع مقدس و هفته ناجا و یزرگداشت مطبوعات

رابطه سیل و ریل راه آهن و هلیکوپتر...

 

همه به شکلی خودشونو مشغول نگه داشته بودن تا "وقت مرده انتظار حرکت اتوبوس" زنده بشه. یکی غرق تفکر به افق ذل زده بود، یکی نقشه گردشگریشو ورق می زد، یکی با بدرقه کننده ها حرفای آخرشو میزد.... اما اکثرا سیگار میکشیدن.چپ و راست سیگار میکشیدن... تعداد سیگارامهم نبود، مهم فقط مشغول بودن بود. اینو از تعداد "ته سیگارای" کف آسفالت میفهمیدی. بین راه توقف های متعددی داشتیم و بیشتر از غذا و دستشویی و ... این سیگار بود که اونا رو از ایستادن خوشحال میکرد. سوار اتوبوس شدیم شوفر سیگار میکشید...گفتم شاید راننده بهش گیر بده منتظر عکس العمل اون بودم که دیدم اونم سیگاری روشن کرد..! بایدسرمو با چیزی گرم میکردم جاده که جز تصادف تنوعی نداشت.٭ سعی کردم رو فیلمی که تو اتوبوس پخش می شد تمرکز کنم ...هنر پیشه اصلی سیگاری روشن کرد! 

 

٭( تصادف اتوبوس ولوو سفید با ... مطمئن نیستم! فکر کنم اون آهن آلات مچاله شده زمانی اتاقک پیکانی سفید رنگ بوده! ۷ نفر کشته سر یه قانون فیزیک کلاسیک! اونهم هنوز ابتدای مسیر حرکت ما)

 

  پلیس راه پیاده شدم!(فرار کردم)  

نزدیک بود ساکمو جا بذارم! خدا رحم کرد. و   الا  مجبور بودم عین چی دنبال اون اتوبوس بدوم!

  کنار عزیزان پلیس راه مشغول صحبت بودیم که یهو جنب و جوش ها زیاد شد. حالت آماده باش. صدای هلیکوپتر مدام بلندتر شد. سردار اومده! حتی منو که یه مسافر بودم جو گرفت. به دعوت جناب سروان رفتم قاطی "افسرای پلیس راه" به خط شدم. 

اون دفعه که با قطار اومدم  5/1 کیلومتر از خط آهن تهران - مشهد رو سیل برد...! اینبار هم که با اتوبوس اومدم این اوضاعمونه! خدا به خیر بگذرونه...

چشام دنبال مسیر اتوبوسا بود. اولین اتوبوس که اومد جیم زدم...به همکارا گفتم میخواستم با هلیکوپتر برم (به مقصد؟؟؟) ولی حیف که نمیتونم روی این دوستان اتوبوس سوار رو زمین بندازم. 

 باید برم!   

سوار شدم... اولین چیزی که جلب توجه کرد سیگارایی بود که راننده و شوفرا می کشیدن...!

اما نگاهت...

 

راز اون نگاهها...

خیابون امن و امان بود و صداهای همیشگیش برای ما عادی.
صدای بوسه ای آبدار، کنجکاوم کرد. دنبال صدا 120 درجه به راست چرخیدم. مردی با چهره ای آفتاب سوخته که چروکهای روی صورتش سنش رو یه ده سالی بالاتر نشون میداد.  

 بچه به بقل  به سمت پیاده رو از ما دور میشد. و بچه که صورتش رو کامل به جناح مخالف (یعنی به سمت ما) برگردونده بود و تو چشام ذل زده بود. هیچ علاقه و لذتی ناشی از بوسه تو چهرش دیده نمی شد.

 و پدری(اصطلاحا) که  دست راستش (با موهای زیاد و رگهای متورم و بیرون زده) رو آورده بود بالا و پک عمیقی به سیگارش میزد! 

بچه تا انتهای خیابون نگاه معنی دارشو از ما بر نداشت...

خیابون نامه!(۲)

 

پلس و بچه هاش!

 گرمای قابل تحمل بعد از ظهر ، یعنی یه خیابون شلوغ.  

تازه اول دردسر (واسه ما پلیسا) بود... 

٭ خانم! ورود ممنوعه! کجا اومدین...؟! (باید قیافه دختر خانم مورد نظر رو می دیدین! انگار به صورت غافلگیرانه ای جن دیده باشه...!!) 

٭ -جناب اونجا پارک نکن...  

-چرا جناب سروان؟  

-مگه اون آبنبات چوبیه!!؟  (اشاره به تابلو ایستگاه اتوبوس)  

٭ ورود ممنوع اومدین جناب!  

- اینبارو جناب سروان ببخشین...تابلورو ندیدم... 

- جریمت اینه که همه این مسیر رو که اومدین دنده عقب برگردی! 

٭ نیگه دار! 

-بله جناب سروان... 

- از شما که سن و سالی ازتون گذشته دیگه بعید بود ...خلاف دور زدین... 

- ببخشین ...اصلا حواس واسم نمونده... 

- خوب جریمت اینه که ۷ دور دور اون میدون بچرخی! (همون میدونی که خواستی زرنگی کنی دور نزده بیای تو لاین مخالف...) 

٭ (دو تا دختر خطاب به پلیس) - آقا...! آقا...!  

- (پلیس) بله بفرمایین... 

-  اون موتوری مزاحممون میشه... 

- (پلیس) خوب ایستگاه تاکسی اونطرفه...ایستگاه اتوبوس هم اینطرف...با وسایل عمومی تشریف ببرین... 

-(حرفی که پلیس تو دلش خطاب به اونا گفت) آدم حسابی! منم اگه با این وضعیت می اومدم تو خیابون موتوری که سهله، خلبان هواپیما هم بهم گیر میداد! 

٭ از افتخاراتش این بود که:
مخ "فلانی" رو زدم....مخ "بهمانی" رو زدم...
غافل از اینکه اصولا این "فلانی ها" مخ ندارند! 

حسادت

 

باور کردنش سخت بود.فقط 2 سال!
فقط 2 سال از ما بزرگتر بود... وقتی فهمیدیم باورمون نمی شد...فقط 2 سال ازمن بزرگتره اما پسرش 2 ماهی میشه که پا تو دنیای ما گذاشته...  

دوسال ناقابل، میتونه موجب اینهمه تفاوت بشه! خونواده تشکیل داده، خونه داره، ماشین داره، مرام و معرفت داره، خدا رو داره...  

فقط سه ماه! باورش سخته. خیلی سخت تر از اینکه فقط 2 سال از ما بزرگتره، همیشه بهش میگفتم: “تو و امثال تو، نخاله های جامعه هستین!....“ خیلی جدی هم میگفتم. اما اون فقط لبخند میزد. 
همیشه بهش حسودیم میشد...با اون مشکلاتی که داشت انرژی مثبت بود... اما وقتی این قضیه رو شنیدیم دیگه واقعا فکمون افتاده بود...
هنوز هم فکر میکنم مثل همیشه داره سر به سرمون میذاره...
نه فقط با ما، با هر موجودی اینطوری رفتار میکنه... 

همه جا گفته آدم بدیه...همه هم به حرفاش صحه گذاشتن!!!...اما من هیچ وقت فکرش رو هم نکردم...به خودش هم گفتم تو رو از خیلی از  XXX  بیشتر قبول دارم...  

همکارا، زیر دستا، ارباب رجوع ها و ...

بهش گفتن: سه ماه دیگه پرواز داره و باید بره. بلیط پرواز رو “سرطان خون“ تهیه کرده بود!  

باور کردنش خیلی سخته...

امیدوارم این پرواز لغو بشه. شما هم  واسه همه(از جمله اون)دعا کنین...

    

 بهلول: دنیا مثل سطل زبالس خواهی نخواهی بو میگیری...پس بهتره که تا میتونی از زباله های بد بوتر دورتر بشی...)