سکانس آخر:
شنبه ساعت ۱۰ صبح:
(سکوت به همراه تاریکی و در ادامه٬ صدای خشن باز شدن یه در آهنی سنگین)
زندانی شماره ۵۵۵! بیا بیرون فکر کنم شانس آوردی.
و این بود سر انجام اعتراضهای ما!
آقای «ارباب» یا به عبارتی زندانی شماره ۵۵۵ بازنده یه نبرد حقوقی، بعد از فرستادن وکلا و ... نزد ما و کلی التماس... تونس بیاد بیرون. اونقدر التماس کرد که ما خجالت کشیدیم!
اما این تراژدی پیام بازرگانی هم داشت!
یکی با نام مستعارِ «به ارنی لی» کمپوت برام فرستاده بود
از سه جهت شانس آوردم!
یکی به خاطر اینکه من کمپوت رو نخوردم.
دوم اینکه به صورت نا شناس کمپوت رو بخشیدم به یکی دیگه (آخه ما خیلی با معرفت و بی ریا هستیم)
و سوم اینکه وقتی «ارباب» اونو خورد نمُرد!
شنیده بودم مال مردم خورها پوستشون کلفته اما نه تا این حد که کمپوت مسموم بهشون اثر نذاره!
الان هم دارن دنبال فرستنده میگردن! اگه همین آقای ارباب که اینقدر برامون فیلم بازی کرد می فهمید من، اونو براش حواله کردم تا هفت جدّمو میاورد جلو چشام!
چوب خدا صدا نداره!
لابد میپرسین: اینا چه ربطی به شیخ و قسمت قبلی داشت؟
آها...!
هیچ ربطی نداشت! چه معنی داره این دو قسمت بهم ربط داشته باشن! اگه ربط داشت که اینجا اسمش دارالمجانین نبود! تازه نهایتا شبیه این سریالهای آبکی تلوزیون میشد!!
سلامتی از همه این چیزا مهمتره!
ممنون که به یادم بودید!!
اینو خوب اومدی که : مال مردم خورها پوستشون کلفته.
راستی شما رو چرا گرفتن؟نکنه مال مردم خوری کردین
اینو خوب اومدی که : مال مردم خورها پوستشون کلفته.
راستی شما رو چرا گرفتن؟نکنه مال مردم خوری کردین
؟!!!!
نه بابا جرم ما دیوانگی بود!!!
سلام استاد ببخشید داداش
تورو هم گرفتن؟
مگه شما رو هم گرفته بودن؟!!
آره منم گرفته بودن...بعدش دو تا آدم با لیاسای بلند سفیدهولم دادن تو یه ماشین سفید و آوردنم دارالمجانین!
چرا قضیه رو به جاهای خطرناک میکشی...!
آره مثل شما
بعدشم دو تا آدم با لیاسای بلند سفیدهولم دادن تو یه ماشین سفید و آوردنم دارالمجانین!
دقیقا همانند شما با یکمی تفاوت!
چه خبر؟
من اونطوری نمینویسم...
:)
؟؟؟!!!!
سلام وبلاگتون بامزه است هم اسمش و هم مطالبش
سلام
ممنون که نظر دادین ...امیدوارم تبادل نظرمان پایدار بماند...(گل)