دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

اول «من» بعد «تو»!!

دم این عبدالوهاب گرم! قابل توجه دوستان گرام! یاد بگیرین...!

بیخود نبود مسئول بخش همه اموالشو میخواس ببخشه به اون... 

بازم برامون مطلب فرستاده... 

خدا انشالله هر چه زودتر تو رو به آرزوهات برسونه(مخصوصا ازدواج با...!) 

 

اما اندر احوالات عبدالوهاب میتسوبیشی: 

بعد از یه گفتمان حسابی با هم اتاقیها درباره عصر اتم٬ بیو راکتورها٬ سیاست٬ ریاست٬ و ...رفتم به سمت سالن مطالعه خوابگاه تا کتاب رو تموم کنم. به خاطر امتحان میان ترم() بر خلاف دفعات قبل این بار یه کم(شاید دو ساعت!!) زودترمیرفتم پیست(همون سالن مطالعه!). درب سالن رو به آهستگی باز کردم و شیرجه زدم تو سکوت سالن. سالنی که خلوت تر از همیشه بود. پشت میزم که نشستم دیدم کسی به وسایلم دست برد زده!یه سری جزوه هام نبود. بطری آب خنک هم خالی بود. مطمئن بودم بازم کار @@@ یا دوستشه.

تقصیر خودم بود. باید با عمل بهشون تفهیم می کردم.

آره. اینطوری نمیشه...هر چی هم بهشون بگم (مثل اونایی که از قبل تا حالا بهشون گفته بودم) فایده ای نداره. باید به همراه یه پروسه عملی طوری بهشون حالی کنم که تا عمر دارن فراموش نکنن!

برگشتم اتاق بدون اینکه چیزی به بچه ها بگم جلو نگاه پرسشگرشون چایی مونده و سرد شده ته فلاسک  که از صبح مونده بود  رو ریختم تو یه بطری نوشابه نیم لیتری٬ درشو بستم٬ فوری برگشتم سالن مطالعه گذاشتمش جلو میز مطالعم. 

باید می دیدین. لامسب عجب شباهتی داشت به نوشابه اصلی! 

خودم هم که می دونستم، وسوسه می شدم! بعد رفتم ته سالن نشستم رو یه میز که مشرف به میز خودم بود.  طولی نکشید که سر و کله دوست @@@ پیدا شد. 

بعله! طبق برنامه ... نوشابه رو(چایی سرد رو) یه جا سر کشید! و بوممممممممم!!!!!  

من که دیگه هرگز به یاد ندارم این وقایع دستبرد زنجیری ...تکرار شده باشه... 

نه به این خاطر که نقشه من عالی بود یا اون چایی چه مزه ای داشت یا... 

به این خاطر که من دیگه جزوه هامو اونطوری به امون خدا رها نکردم چون میدونستم این جور آدما به این راحتیها از رو نمیرن!!!! 

عوض کردن خودم راحتتر از عوض کردن دیگریه!

اون پروسه عملی هم بیشتر جنبه تنبیهی داشت تا آموزشی!   

  

 

 

 مطلب بالا منو یاد این داستان کوتاه انداخت(ممکنه واستون تکراری باشه):

این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

«جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!» 

  

 ***

مطالب مرتبط: 

باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

 ***

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 10:16 ق.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

عههه.انگار ازتونل زمان به اجدادم رسیدم:))
درود و سپاس بابت پست های کِشویی



برا منم سفر در زمان بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد