دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

قفس

 قفس

 

میشنیدم، حس می کردم، حتی چشایی و بویایی داشتم اما آرزو داشتم از پوسته و قفس تنگی که توش اسیر بودم بیام بیرون و دنیا رو ببینم... متولد شدم و در تحییر آنچه میدیدم غرق بودم تا اینکه دیدن برایم عادی شد. 

آرزو کردم  بتونم راه برم...خواسته ام براورده شد و تا میتوانستم به سوی افق پیش رفتم. آنقدر رفتم تا خودم را در نقطه اول دیدم... 

آرزو کردم کاش میتوانستم پرواز کنم به این خواسته نیز بعد از مدتی رسیدم.با دو بالی که داشتم به همه جا سر زدم نگاه دو بعدیم به نگاه سه بعدی بدل شده بود و تا مدتها سرگرم مکاشفه بودم تا روزی که به آخرین کشف رسیدم: 

سلسله مراتب تکامل هر چه هم  به بالا حرکت کند تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند...فقط اندازه قفس تغییر کرده! 

نه! این راهش نیست! دیگر آرزویی نکردم!

نظرات 6 + ارسال نظر
مینا(بهار نیلی) دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:28 ب.ظ http://baharenili.persianblog.ir

به یه بازی وبلاگی دعوتی...

سلام
آخ جون!جایزش چیه؟!

لبخند سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ http://labkhandeman.blogsky.com/

سلام
تا حالا اینجوری زندگی رو تصور نکرده بودم...قفس!!! قفسی که مدام فقط بزرگتر میشه!!! اگه بخوای اینجوری بهش فکر کنم که دیوونه میشم شخصا

نه!
فکر می کنم به جای دیوونه شدن باید فکر و روشها رو عوض کرد
ممنون که سر زدین...{گل}

علی رئوفی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:36 ب.ظ http://khodemone.blogfa.com

ممنون که به من سر زدید....وب جالبی دارید..اما باید کمی وقت بدید تا کامل بخونمش

خوش اومدین...بازم سر بزنید...

آمنه شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ http://mofaghiyat.blogsky.com/

خدا همه اسیران در بند آزاد کنه واست دعا می کنم آزاد شی

خدایا این گروه آزاد کنه
عشق باید همسفر با عقل کرد
این سخن سالک ز پیرش نقل کرد
عشق را می گفت شوری در دل است
عقل را می گفت نوری در دل است
عقل سرعت میدهد بر کارها
عشق جرأت میدهد در کارها
عقل تنها سینه را زندان کند
عشق تنها طعمه رندان کند
عقل بی عشقی آید و قاتل شود
عشق بی عقل آید و باطل شود

من زیاد از اینچیزا نمی خونما اینو واسطه تو گذاشتم خواستی عاشق شی مراقب باشی باطل نشی

سلام.
دیدگاه نهیلیستی:خیلی وقته باطلمون کردن!
دیدگاه عشقولانه:مرااز یاد برد آخر ولی من - به جز او عالمی را بردم از یاد!
دیدگاه ...
دیدگاه مدیر مرکز:ممنون!

نفیسه جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ

نقش یه دریچه رو
رو سینه ی قفس بکش
برای یکبار که شده جای خودت نفس بکش؛
تا الان فکر می کردم قفس من جسممه ....نکته ی جالبی بود
من کلا با فلسفه ی زنده بودن مشکل دارم.اینکه بدون اینکه بخوام اومدم.زندگیمونم که توی خوش بینانه ترین حالت عذابه ویکی به اسم خدا که اتفاقامیگن خیلی ام قویه فقط تماشا میکنه

راستش یکی از بهترین دوستای خودم هم به این مشکل دچاره!!
عاشق کشف کردن فلسفه هر چیزه....از همه چیز ناامید...هیچ نقطه امیدی برا خودش پیدا نکرده بود...(الانم نمی دونم پیدا کرده یا نه...)
فقط میدونم از وقتی که شروع کرد تو جامعه چرخیدن (سفر به مناطق مختلف...از حاشیه نشینهای پایین شهر تا مناطق مرزی...تا بالا شهر نشینان ...از ابر شهرها تا کوچکترین روستاها..) آروم شد!!
باور کنید!
من و امثال من که همیشه وقتمونو چیزای دیگه پر کرده و حوصله و فرصت پاسخ به سوالات خودمونو نداریم...
امثال من هم زیادن...اما وجود افرادی مثل دوستم میتونه ثابت کنه کسی که واقعا دنبال جوابه حتما بهش میرسه.

آدم یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:09 ب.ظ http://autumn-girl.blogsky.com

فوق العاده است این متن و دردناک و راست...
:(

سلام
خوش اومدین! ممنون از نظرتون.
زندگی بدون درد معنی نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد