دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

غزلِ خداحافظی/سلام

 

هنر  یازدهم!

 

نقل از عبدالوهاب میتسوبیشی:

برای چندمین بار صدای بی سیم ماشین رو کم می کنم. حوصله هیچ سروصدای اضافه ای رو ندارم. دلم میخواد تو این خیابونها که خلوت تر از همیشن شب گردی کنم. می خوام دیوانه وار، عین اشباح تو "سکوت نیمه جون" شهر فقط بدَوم

بعد از اون اتفاق احساس پوچی می کنم. خودم هم باور نمیکردم. احساس خلأ میکنم. فکر نمی کردم اینقدر خالی باشم!! حال عجیبی دارم. نمیتونم وصفش کنم، واسه خودم هم نا آشناست.

امین راننده گشت امشبه. پسره خوبیه. میدونه حالم خوش نیس. رعایت حالمو میکنه.

- امین: "دلت دریاست. از تو بعیده..."

میگم: دریا بدون موج و ماهی، مردابه.

- امین: "ماهی و موج هم دست پرورده دریان. خدا بزرگه. امیدتو از دست نده. تو که مقصر نیستی. اختیاری هم نداری..."

نمیدونم . شاید راست میگفت.

- امین: "چرا فکرتو مشغول کردی به همین یکی؟ این همه ... "

پریدم وسط حرفش. یه تار موی گندیده اونو به صدتا...

پرید وسط حرفم و گفت: "از قدیم گفتن؛ "عشقِ یه سره" (یکطرفه) ، درد سره! "

گفتم آره. خیلی هم دردسره! خیلی سخته کسی رو به خاطر خودش بخوای ولی...

- امین: " ازش نپرسیدی: "چرا...؟" "

نه! اصلا. هرگز هم نخواهم پرسید. چون این بازی اونه!

- امین: "دیوانه! با این افکارت کار دست خودت میدی. تازه از تیمارستان ترخیص شدی...!"

دیگه حرفی نزدم. من لیاقت نداشتم. استخاره کردن رو هم دوست ندارم. دلم نمیخواد افکارم رو بر اساس قمار جهت بدم! دلم میخواد بهم وحی بشه!

امین برای چندمین بار صدای بیسیم ماشین رو زیاد میکنه. بلوار نواب یه مورد 22 گزارش شده...(22 یعنی تصادف جرحی)

مسیرمون رو به سمت بلوار نواب تغییر می دیم.

صحنه بدی بود. زن و شوهر جوونی که بخاطر یه سهل انگاری ساده داشتن از هم جدا میشدن! اما این جدایی فرق داشت. سرشار از عشق بود! از چشمای زن جوون رو برانکارد میخوندم : به امید دیدار دوباره در بهشت! (مورد22، 21شد! یعنی تصادف فوتی!)

حال اون پسره رو خوب میفهمم. اونم احتمالا الان احساس خلأ میکنه. دوست داره مثل شَبَح، دیوانه وار از در و دیوار شهر عبور کنه...

میخوام برم جلوتر بهش بگم: توکلت به خدا باشه. دریا باش...

امین صدام میکنه. باید بریم بلوار جمهوری. یه مورد 23 داریم(23 یعنی تصادف خسارتی)

- امین: "حیف بود. زود غزل خداحافظی رو خوند..."

غزل خداحافظی...؟ آره حیف بود... راستی! چرا نمیگن قصیده خداحافظی؟! مگه غزل و قصیده چه فرقی دارن...!

پی نوشت:

* از زمانی که خانه من سوخت و فرو ریخت، میدانم که چشم انداز بهتری از طلوع خورشید دارم!

* منو عبدالوهاب دو روح بودیم در یک جسم. بعداز این پست برای مدت نامعلومی به مقصد "نامعلوم تری" سفر کرد. میگفت:قضیه سادَس. 2 حالت داریم. یا کارم اشتباه بوده.یا نبوده. اگه بوده، همون بهتر که برم. چون نمیتونم جلو وجدانم سر بلند کنم. و اگر اشتباه نبوده باز هم... چون نمیتونم جلو سرنوشت بایستم.

* درسته که عبدالوهاب از پیش ما رفته، اما این شوک لازم بود... 

باید یا نباید؟ مسئله این بود

خودمو آماده میکردم پست بلاگ بذارم. با تیتر: "فرصتی دوباره" یا "بازی از سر"یا یه چیز دیگه.

شاید نشه اسمشو شکست گذاشت. شاید بشه بهش گفت "بازی سرنوشت"یا بهتره بگم "امان از غرور همراه با تردید" یا تیترهای: "تلافی"، "زندگی همینه"،"توقع اضافی" ،"غزل خداحافظی"و... 

به هر حال تصمیم گرفتم برم اونجا.

وقتی آدرسو از یکی پرسیدم  بهم گفت: از فلانجا بری بهتره.  ممکنه تو این مسیر جلوتر که رفتی سگا بیوفتن دنبالت! ازخودم پرسیدم: باید بترسم؟! ما مشکل داریم؟ یا حیوونا؟!

ازش تشکر کردم و سراشیبی رو ادامه دادم. حتما زیبایی مسیر تو تابستون از الان بهتره. اینو شاخه های برف گرفته درختای دو طرف جاده میگفتن.  

بچه ها داشتن برف بازی میکردن. باخودم گفتم الانه که یه گلوله برف نصیب ما هم بشه!! ولی به حول و قوه الهی به خیر گذشت! ادامه مسیر رو اونا راهنماییم کردن. مسیر جاده فرعی تا پراید اطلسی 995. با هر قدم شرایط عوض میشد. گاهی به خودم فحش میدادم. گاهی راه منو به بازگشت فرا میخوند. گاهی هولم میداد جلو.  

چرا اومدم؟ من اینجا چیکار میکنم؟ 

 می خواستم برگردم. اما لازم بود بیام. باید تا آخر خط میرفتم. داشتم قاط میزدم. دوباره تصمیم گرفتم برگردم...

سردرد داشتم. سرماخوردگی به مغزم سرایت کرده بود! از "پیاده رَوی" روی برف چیز زیادی یادم نیست، فقط قیافه راننده پراید اطلسی یه خورده یادم مونده. یعنی اصلا فرصت نشد...(اینجا ایرانه!)

فقط میدونم باید اینکارو میکردم... 

پی نوشت: 

با عرض پوزش از دوستان به خاطر مبهم شدن چند پست اخیر