دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

کاش همسایه ناصر خسرو بودیم!

http://kapsad.persiangig.com/image/walking-alone.jpg

می خوام یه کوله بار بندازم پشتم برم تا بی نهایت ...همه دنیا رو بگردم اونم پیاده. مثل زمان سعدی ...ناصر خسرو ...و ... بعدش هم وقایعی که برام پیش میاد رو سفرنامه و کتاب کنم برا آیندگان.

اگه همسایه ناصرخسرو بودم چی میشد!...دو نفری راه میافتادیم جهانگردی!

(اولاش از تلپ بودنم فرار میکرد اما یواش یواش باهاش رفیق میشدم... تا حدی که بهش میگفتم عمو ناصر!)

به هر شهری میرسم هر کاری ازم ساخته بودو به درد اونا میخورد انجام می دادم(حتی عملگی!) تا خرج ادامه سفر (نه بیشتر) رو داشته باشم.و این داستان تا آخرای عمر ادامه داشت...

کاش الان این موضوع شدنی بود...

ما هرگز شایسته نمی شویم!

شایسته 

 

 سلام دوستان!از اینکه اینهمه نگرانمان بودین ممنونیم! 

آره میدونم انتظار خیلی سخته ...ولی چه میشه کرد...!

مطلب زیر از عبد الوهابه (بدون ویرایشه سخت نگیرید...) 

  

بین انتظار و شایسته بودن ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. 

شایسته بودن بسیار سخت است! من یکی که تا آخر عمر محکوم به نا شایسته بودنم! 

(البته شاید در آینده علم بتواند این مشکل را حل کند!!) 

بگذریم از انتظار میگفتم.در انتظار ٬ حرفهای نگفته زیاد است . جلو میزهای انتظارخبرها است!!

چرا باید «شایسته سالاری ها» رو فقط جلو میز انتظار (فقط)رئسا ببینیم؟

راستش ما یه همکلاسی داشتیم اسمش «شایسته سالاری» بود فهم و درسش مثل خیلیای دیگه بود. ترک تحصیل نکرد. ولی شاید اگه ترک تحصیل میکرد اینقدر سرکار نمیرفت!

(هم از این لحاظ هم از اون لحاظ!!)

اتفاقا تا دانشگاه (دانش = کاه) هم ادامه داد. و لیسانس منشیگری گرفت

 و بلافاصله استخدام شد (نه به خاطر مدرکش یا «سالاری» بودنش٬ بلکه به خاطر «شایسته» بودنش!!) 

الان من دارم تمرین انتظار میکنم . برا پیشرفت علم. شاید روزی ما هم توانستیم شایسته باشیم!

اول «من» بعد «تو»!!

دم این عبدالوهاب گرم! قابل توجه دوستان گرام! یاد بگیرین...!

بیخود نبود مسئول بخش همه اموالشو میخواس ببخشه به اون... 

بازم برامون مطلب فرستاده... 

خدا انشالله هر چه زودتر تو رو به آرزوهات برسونه(مخصوصا ازدواج با...!) 

 

اما اندر احوالات عبدالوهاب میتسوبیشی: 

بعد از یه گفتمان حسابی با هم اتاقیها درباره عصر اتم٬ بیو راکتورها٬ سیاست٬ ریاست٬ و ...رفتم به سمت سالن مطالعه خوابگاه تا کتاب رو تموم کنم. به خاطر امتحان میان ترم() بر خلاف دفعات قبل این بار یه کم(شاید دو ساعت!!) زودترمیرفتم پیست(همون سالن مطالعه!). درب سالن رو به آهستگی باز کردم و شیرجه زدم تو سکوت سالن. سالنی که خلوت تر از همیشه بود. پشت میزم که نشستم دیدم کسی به وسایلم دست برد زده!یه سری جزوه هام نبود. بطری آب خنک هم خالی بود. مطمئن بودم بازم کار @@@ یا دوستشه.

تقصیر خودم بود. باید با عمل بهشون تفهیم می کردم.

آره. اینطوری نمیشه...هر چی هم بهشون بگم (مثل اونایی که از قبل تا حالا بهشون گفته بودم) فایده ای نداره. باید به همراه یه پروسه عملی طوری بهشون حالی کنم که تا عمر دارن فراموش نکنن!

برگشتم اتاق بدون اینکه چیزی به بچه ها بگم جلو نگاه پرسشگرشون چایی مونده و سرد شده ته فلاسک  که از صبح مونده بود  رو ریختم تو یه بطری نوشابه نیم لیتری٬ درشو بستم٬ فوری برگشتم سالن مطالعه گذاشتمش جلو میز مطالعم. 

باید می دیدین. لامسب عجب شباهتی داشت به نوشابه اصلی! 

خودم هم که می دونستم، وسوسه می شدم! بعد رفتم ته سالن نشستم رو یه میز که مشرف به میز خودم بود.  طولی نکشید که سر و کله دوست @@@ پیدا شد. 

بعله! طبق برنامه ... نوشابه رو(چایی سرد رو) یه جا سر کشید! و بوممممممممم!!!!!  

من که دیگه هرگز به یاد ندارم این وقایع دستبرد زنجیری ...تکرار شده باشه... 

نه به این خاطر که نقشه من عالی بود یا اون چایی چه مزه ای داشت یا... 

به این خاطر که من دیگه جزوه هامو اونطوری به امون خدا رها نکردم چون میدونستم این جور آدما به این راحتیها از رو نمیرن!!!! 

عوض کردن خودم راحتتر از عوض کردن دیگریه!

اون پروسه عملی هم بیشتر جنبه تنبیهی داشت تا آموزشی!   

  

 

 

 مطلب بالا منو یاد این داستان کوتاه انداخت(ممکنه واستون تکراری باشه):

این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

«جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!» 

  

 ***

مطالب مرتبط: 

باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

 ***