دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

گیر کردن در قافیه!


بعد از بررسی موارد زیر، احساستان را در یک جمله بیان کنید


  طبل و دهل از شرکتها و با برند های مختلف.( از کشور های به قول بعضی ها کفر )..YAMAHA  PREMIER و ... دوربین های SONY . PANASONICو  ...

 بازار طبل و دهلهای ایران در قبضه یک شرکت ژاپنی است. با قیمت های مختلف ؛ از 8 تا 80 هزار تومان. * 

 برخی از هیات ها از طبل و سنج و علامت استفاده نمی کنند، اما هیچ  تکیه ای را نمی توانید پیدا کنید که سیاهی نداشته باشد.پارچه های چینی و ... 

شیپور و سایر آلات موسیقی چینی و.... 

باند و آمپلیفایر های اروپایی یا نهایتا مونتاژ یکی از کشورهای آسیایی...
و علامت. گرانترین چیزی  که در تکیه های مذهبی وجود دارد. یک علامت 21 تیغه از جنس آهن و برنج و فولاد نزدیک به 25 میلیون تومان قیمت دارد. عدد تیغه  های علامت از یک شروع شده و آخرین نوع ساخته آن در ایران 51 تیغه است. برای هر علامت دست کم یک میلیون تومان باید شال و پر هزینه کرد.

 بیش از هزار میلیارد تومان خرج هیئت‌ها در محرم می‌شود**

 کمیته فتوای دانشگاه الازهر در مصر اعلام کرده رفتن به حج از طریق برنده شدن در مسابقه یا قرعه کشی شبهه ناک است و گناه قمار بر کسی که چنین حجی را به جا می آورد، بار می شود.*** 

حجی که در تمامی مراحل آن غیر مسلمانان را میبینیم! (تازه اگر از مسلمان نما ها و مسلمانان افراطی و...صرفنظر کنیم)...هواپیما های اروپایی و آمریکایی یا نهایتا روسی...میرویم به مکانی که غیر مسلمانان آنرا آماده کرده اند (مسجدالحرام و ...) هم اکنون نیز پیمانکاران ...با ماشینهای CAT  و ...در حال توسعه این مکانند

ملکه انگلستان تو هند(که مستعمره بود...) از ماشین پیاده شد و به گاوی که کنار خیابون بود ادای احترام کرد و گفت چه کسی گفته ما با  ادیان مخالفت داریم؟! ما با این عقاید شما هیچ مشکلی نداریم...(مشکل ما مسلمانان واقعی هستند...!) 

جنگ صفین در اوج خود بود و روز داشت به نیمه نزدیک می شد. لشکریان شرق و غرب هر دو غرق در عرق پیکار بودند و در این میان علی علیه السلام از همه سختتر!

... در میان کارزار مرتب سرش را به آسمان بلند می کرد و خورشید را می نگریست.

ابن عباس دیگر طاقتش طاق شده بود. نزدیک علی علیه السلام شد و از او پرسید: آقاجان قرار است از آسمان چیزی بیاید که مدام آن را می پایید؟

علی علیه السلام گفت: ... می خواهم بدانم ظهر شده است یا نه، تا نماز بخوانم!

ابن عباس که از حیرت دهانش باز مانده بود، معترضانه رو به امام کرد و گفت: آخر در این گیر و دار و وسط این کشت و کشتار وقت نماز خواندن است؟! 

امام(ع) در پاسخ فرمودند:پس شما برای چه میجنگید؟! اصل جنگ ما هم سر همین است!!!

 

پی نوشت:

جمله زیر از بیانات شیخ دارالمجانین(علیه الشفا!) در مورد موارد فوق است:

زان یار دلربایم شکریست با شکایت

با دوستان مروت با دشمنان مدارا!!!

 

من یکی ایمان آوردم ملت برای پفک راحت تر پول خرج میکنند تا کتاب!(تصاویر مرتبط)

 


*روزنامه همشهری  

**http://www.khabaronline.ir  سه شنبه 24 آذر 1388

***عصر ایران

قفس

 قفس

 

میشنیدم، حس می کردم، حتی چشایی و بویایی داشتم اما آرزو داشتم از پوسته و قفس تنگی که توش اسیر بودم بیام بیرون و دنیا رو ببینم... متولد شدم و در تحییر آنچه میدیدم غرق بودم تا اینکه دیدن برایم عادی شد. 

آرزو کردم  بتونم راه برم...خواسته ام براورده شد و تا میتوانستم به سوی افق پیش رفتم. آنقدر رفتم تا خودم را در نقطه اول دیدم... 

آرزو کردم کاش میتوانستم پرواز کنم به این خواسته نیز بعد از مدتی رسیدم.با دو بالی که داشتم به همه جا سر زدم نگاه دو بعدیم به نگاه سه بعدی بدل شده بود و تا مدتها سرگرم مکاشفه بودم تا روزی که به آخرین کشف رسیدم: 

سلسله مراتب تکامل هر چه هم  به بالا حرکت کند تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند...فقط اندازه قفس تغییر کرده! 

نه! این راهش نیست! دیگر آرزویی نکردم!

افسانه الاغ ها!(یادی از گذشته ها)

 راهنما های زورکی!

 

در متون کهن(!) افسانه ای هست و احتمالا شما هم اونو شنیدین...: 

توی این افسانه یه الاغی میگه: من هرگز از بارهای زیادی که بر دوشم نهادند ناراحت نشدم و ننالیدم...اما به شدت از این اوضاع ناراحتم که چرا افسار منو بستن به یه الاغ تنبل بی لیاقت و اون باید جلو من حرکت کنه و به عنوان لیدر (!) معرفی شده...در حالیکه به شدت از سرعت و انگیزه من کم می کنه...! 

با این مقدمه میریم سر اصل مطلب: 

تا حالا اینجور اعتصاب رو نه دیده و نه نشنیده بودم... 

فکر می کردم دانشجوها فقط برای غذا اعتصاب میکنن...(اعتصابای سیاسی رو که اصلا نمیشه جزو اعتصابای دانشجویی حساب کرد! ). 

 دانشجویان دانشکده بقلی به خاطر کیفیت کم آموزش دانشکده اعتراض داشتن!!!  

  

{با هیچ کس تعارف نداشته باش!(این همون شعار کک هاست...یادتون هس که؟!)(بیخود نیس اسم شاخص سهام  اروپاییا ککه!)} 

فرهاد(هم اتاقیم) هم میخواس بره. ازم پرسید: چه شعاری بدیم؟ 

بدون فکر کردن گفتم: 

 دانشجوی با غیرت!   تسلیت تسلیت!!! 

(هر دوتامون خندیدیم و اون رفت...) 

نه جریان سیاسی در کار بود... نه دستی پشت پرده بود...نه جو گیری و نه... 

فقط و فقط دانشجویی و البته کاملا خودجوش... 

امتحانا لغو شد...(یه حالگیری اساسی واسه اونا که رفتن سر جلسه و میخواستن اعتصابو بشکنن!) 

فرهاد هم که ترم آخری بود یه ترم افتاد عقب...اما افتخار این اعتراض برای همیشه در یادها میمونه 

 

پی نوشت: 

این پست اصلا سیاسی نیست! بلکه برعکس! برای فرار از سیاسی بازی و توجه به اصل موضوعات است....

هرگونه سو ٕ برداشت بر عهده خود خواننده است!

به جای عصبانی شدن فکر کن!(قسمت 1)

 سکانس اول: 

دوشنبه ساعت ۸ صبح انتهای سالن: 

در آسانسور باز میشه و حاجی خاله تا روشو بر میگردونه بره داخل آسانسور چشش برا اولین بار میخوره به شیخ معروف! که دو تا از پرستارها دو طرفش گارد گرفتن! 

حاجی خاله مسیرشو به سمت راه پله ها عوض میکنه (و از اینکه مجبور شده انرژی اضافی خرج کنه عصبانی میشه)...در آسانسور(آدم بالا بر!) بسته میشه.  

 

کات!

 

سکانس بعدی:

 دوشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر فضای سبز پشتی: 

حاجی خاله زیر سایه درخت رو نیمکت مورد علاقش نشسته داره قایقرانی میکنه  

 

«سکوت چه لذتی داره...!!!!  این آخر لذت زندگیه! سالهاست که از این طرفا کسی عبور نکرده...من تو این جزیره تنها هستم...!!» 

 

 زنان سفید پوش یه نفر رو دارن تو محوطه می چرخونن ...اگه ازشون فیلم بگیری و بعد یه خورده دور نوار رو زیادتر کنی فکر میکنی دارن به سبک فرشته ها تو آسمون تاب میخورن(یه جورایی مثل ارواح می رقصن...!!!!)

 

 پوووووووووووو....!!! 

این صدای ترکیدن بادکنک تخیلات حاجی خاله بود! 

شیخ اومده بود رد بشه یه جمله ای رو بلند نجوا کرده بود!!: 

«از بزرگان چیزی نخواه! بگذار  آنها خودشان به تو بخشش کنند!... »

 در حالیکه شیخ پشت به دوربین داره دور میشه خیره خیره نیگاش میکنه و داره از عصبانیت میترکه!حتی اون برخورد اولش با شیخ رو هم تو ذهنش سریع مرور میکنه....فوری تا 20 میشمره و میره تو اتاقش... 

 

کات!

 

 سکانس بعدی:  

دوشنبه ساعت8 بعد از ظهر داخل اتاق: 

 

حرف شیخ -ناخودآگاهش- رو یاد مدرسَشون انداخت.اون روز که پروفسور^^^ (از آمریکا) اومده بود اونجا برای ادای دین به همشهری هاش... 

پروفسور در حین مراسم میخواست یه سری از منابع و کتب کم یاب رو به مدرسمون هدیه کنه...اما مسئولین مدرسه با ردّ آن (!!!!)اصرار داشتند هدیه ایشان نقدی باشد!!! 

پروفسور هم البته اول جا خورد ...اما بعد.. کمک نقدی کرد.... 

(حتی اگر هم کمک نقدی ایشان برابر قیمت بازاری کتب و ... بود(که البته نبود!)باز هم اولا: این کار مسئولین مدرسه بسیار زشت و مایه آبرو ریزی بود دوما:مدیریت هزینه بهینه اون وجه نقد توسط پروفسور بسیار بهتر از خانم ××× بود! سوما...چهارما...و...رو خودتون حدس بزنید...!)

 

 

 سکانس بعدی:  

لیست اسامی بازیگران و...

ادامه این ماجرا در پست بعدی!!! 

نه دیگه!...هر چند شقّه شقّه کردن فیلم تو کارمون نبود (بر خلاف صدا و سیما!) اما لااقل دو برابر حجم فیلم پیام بازرگانی توش نچپوندیم!!!

اندر احوالات عبد الوهاب میتسوبیشی

 

 

من یه عاشق بودم،آره برای بار هفتم بود فکر کنم... نه...یادم نیست چندمین بار بود ...حکایت ما شده بود مثل اون ماری که یه عمر از دور عاشق یکی بود وقتی جلو رفت دید شیلنگ آبه..!   

رمان و داستان زیاد میخوندم...یه بار که داستان اردوگاه سرخ پوستی {ارنست همینگوی} رو میخوندم با خودم گفتم مگه میشه؟...! خوش به حال خودمون که ...جامعه غرب چقدر از انسانیت دور شده ... و ...و ... 

تا اون روز موعود!که برای درمان نزد یک متخصص معرفی شدم(؟): 

روز اول: 

منشی محترمه یه کم دیر سر کار تشریف آوردند...خانمی خوش سیما، بینهایت محترمه...که البته همون مشخصه اول ایشون جلو اعتراضاتمون رو گرفت!(البته ما دلمون برا پزشک میسوخت که نکنه معطل ایشون بمونه، برا خودمون که ارزش قائل نبودیم! ) حق ویزیتی پرداختیم و رفتیم تو صف ویزیتی های از همه جا بریده! از اونجایی که ما ملتی با سطح مطالعه و معلومات بالایی هستیم(! با ور ندارید؟!می توانید به آمارها و استانداردهای جهانی مراجعه کنید!)از داخل کیفم یه جزوه برای مطالعه آوردم بیرون تا پزشک محترم تشریف بیارن و تا نوبتم بشه یه تورقی زده باشم...سنگینی نگاهها رو حس میکردم ولی به روم نمی آوردم...نوبتم که شد با احترام و احتیاط زیاد که نکنه ترک برداره چینی نازک تنهایی متخصص و منشی محترمه شون وارد اتاقش شدم با دودلی رفتم جلو نشستم کنار میز متخصص

منشی رفت و پزشک شروع کرد به معاینه(تنها سوالی که پرسید این بود: چپیه یا راستیه؟!) بعد هم بدون اینکه هیچ توضیحی بدهد یا بخواهد با لحن عاقل اندر سفیهی(!) گفت فلان روز دوباره بیا! در جواب سوالاتی که پرسیدم حرفهای بچه گانه (و شاید تمسخر آمیزی) شنیدم! همه اینهارو به پای نفهمی خودم گذاشتم و خودمو سر زنش کردم که چرا به حرف پدربزرگ گوش ندادم و نرفتم پزشکی..

چند روز بعد: 

همه تشریفات بالا دوباره تکرار شد...حتی برخی بیماران هم تکراری بودن...البته یه تفاوتی این وسط بود و اون نگاه های منشی بود! این بار یه جور دیگه نیگا میکرد!!... 

چندین و چند روز بعد: 

دیگه داشتم کلافه میشدم...نکنه خوب نشم؟!نکنه کار به جدا کردن عضو بیمارم بکشه...نکنه متخصص شوخی نمی کرده و اون عضو پوسیده باشه!!! 

هر چی فکر کردم تو مراجعه های قبلی چی دستگیرم شد چیزی به ذهنم نرسید...دیگه یواش یواش قداست پزشکان داشت برام زیر سوال می رفت...اما برخلاف روند درمان روند آشناییم با منشی پیشرفت داشت! تو دلم براش حسرت می خوردم...اگه غم نون نبود مجبور نبود ... 

روز آخر: 

این بار دیگه خیلی به عملکرد ها حساس شده بودم ببینم عیب کار کجاست...بلاخره متخصص لب به سخن گشود که فلانی! باید عمل کنی!!!فلان ساعت بیا فلان بیمارستان خودم عملت میکنم!!!!هزینه اش هم چیز زیادی نمیشود حدود××××! 

(!دکتر! فکر کردی ما  "×××ها"  مثل شما بانک و مغازه باز کرده ایم؟!!!)چشم آقای دکتر...! بعدش انشالا دیگه تمومه...؟! 

پاسخ متخصص زیاد پیچیده بود؟؟!بعد هم با ولع تمام دو برگه دیگه از دفترچه بیمه کند(فکر کنم تو دوره ابتدایی بهش یاد ندادن که از دفترچه ها درست اشتفاده کنه!!! از دفترچه هم  تقریبا چیزی نمونده بود) تو دلم بر اوضاع(و شیطون!) لعنت میفرستادم و تو ذهنم داستان قبیله سرخ پوستی رو مجسم میکردم...با این همه مشغولیات نمی خواستم دیگه اتلاف وقتی بوجود بیاد بنابرین عهد کردم دیگه اینجاها که بیشتر تلخی بیماری را میبینی تا شیرینی درمان پیدام نشه...داشتم از مطب میومدم بیرون که باز سنگینی نگاهی رو حس کردم...منشی زیر چشمی منو نیگا میکرد!!!شاید اونم تو دلش برام خسرت میخورده...شاید بهم می خندیده...شاید هم دنبال راه نجاتی برا خودش بوده!!!! 

به اولین داروخونه که رسیدم نسخه رو دادم...داروها آماده شد ولی به قیمت آزاد!...آره متخصص محترم مهر اشتباهی زده بود!!...منم از یه طرف اصلا دلم نمی خواست تحت خدمات اون پزشک برگردم و از طرف دیگه بلیطم دیر میشد... 

تا الانم با همون عضو پوسیده دارم زندگی میکنم! 

و اینگونه بود که متخصص محترم  رو تو ذهنم کشتم!!!!