دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

اولیور تویست های ایران!

  طبیعی یا مصنوعی؟!

 

سه نفر بودن. سه تا پسر بچه با لباسهای نیمه مندرس. هر روز میومدن لب چهار راه گل میفروختن.

یکیشون اومد جلو پرسید $: این گلا که دست منه طبیعیه یا مصنوعی؟(اون خانمه ازم پرسیده این گلا مصنوعین یا طبیعی، نمیدونستم چی بگم!) 

*گفتم: خوب اینا نرگس شیرازیه! طبیعی هستن دیگه!

$: یعنی اگه یزدی بودن مصنوعی بودن؟!

*:  نه! به هر چی که ساخته آدمی زاد باشه مصنوعی میگن و این گلها هم که آفریده خدان. 

داشتم میرفتم واسه نماز ظهر تو مسجد کنار تقاطع مرد میون سال از ماشینش پیاده شد. بهم گف مراقب این بچه ها باشین. بهشون بگین اینقدر نرن جلو ماشینا ...(به خودم گفتم عجب آدمای خوبی پیدا میشه هنوز!) 

گفتم: اینا آب از سرشون گذشته! به نون شب محتاجن. فکر نمیکنم واسشون مهم باشه. 

از مسجد که اومدم بیرون دیدم هر سه تا پسر بچه رفتن کنار ماشین نقره ای رنگ. مرد میون سال  گلها رو بین اونا تقسیم کرد! بچه ها بر گشتن سر تقاطع و مرد میون سال برگشت تو ماشین نشست تا تماشا کنه چطور بچه ها گلهارو میفروشن!! 

پسر بچه اولی دو باره اومد پیشم پرسید: شما پلیسادرآمدتون چقدره؟! گفتم من سربازم. هیچی! پرسیدم درآمد شما چنده؟ گفت من روزی ۵۰ هزارتومن، فلانی هم روزی ۲۰۰ هزارتومن!!پرسیدم مدرسه نمیری؟ گفت شناسنامم گم شده! گفتم خوب به بابات بگو یکی دیگه بگیره.گفت: از کجا؟!اونکه بلد نیس!! (تو دلم گفتم: از همونجا که اولیو گرفت) 

پی نوشت: 

(سکوت)

 

   

بازدهی

 

 

بازدهی

بچه ها بهش میگفتن " چَپان " . این اسم مستعارش بود! موهای بلند جو گندمیش تو رو یاد رودگلیت فوتبالیست می انداخت! دلت میخواست فندک بگیری زیرموها و مثل هیمه آتیشش بزنی!
تیکه کلامای بانمکش رو بچه های خوابگاه تقلید میکردن. تیکه کلامای پر محتوایی که گاهی تو سالن خوابگاه فریاد میزد. همیشه با شلوارک خاکستری و تی شرت ورزشی نارنجی رنگش، تو صف سوم - چهارم نماز جماعت تابلو بود.

نه فقط درس.از هر موضوعی یه چیزی توآستین داشت. البته اصلا اهل سیاسی بازی و این قرتی بازیها نبود!
بچه ها از هر قماشی دور و بر اون تاب میخوردن. چپی، راستی، مذهبی، بالاشهری، روستایی ...
واسه درس، بیشتربچه های میکانیک میرفتن سراغش.
بدون سهمیه اومده بود اما کاراونایی که با سهمیه اومده بودن رو راه مینداخت. تو راهرو خوابگاه دنبالش میگشتن.سوال داشتن.سوالی که 4 نفر سهمیه ای بعد از کلی فکر کردن نتونسته بودن حل کنن. همینطور که داشت میرفت تو اتاقش به برگه سوالشون نیگاه کرد. گفت: 

 "الان وقت ندارم اما فکر کنم گزینه سوم درسته...جوابش هم به نظرم از فلان فورمول باشه...!"
دهن اون سهمیه ای ها باز مونده بود(دهن من بیشتراز اونا!)
هیچ کس شک نداشت فوق لیسانس میکانیک رو تو بهترین دانشگاه (دست کم تو ایران*) قبوله.
همینطور هم شد.سال اول قبول شد. ولی یکی از "اساتید گرام" باهاش لج کرد درسشو پاس نکرد!...
سال بعد هم قبول شد ولی باز نذاشتن بره...!
تا سال سوم، که دیگه روشون نشد قبولش نکنن.**
 
*خیلیا فقط واسه این میرن سربازی، که از ایران برن!(فکر کنم "چَپان" از همون اول باید میرفت سربازی)

** هزارکوه گرت سد ره شوند برو / هزار ره گرت از پا در افکنند بایست 

 پی نوشت: کاری نداریم به اینکه چرا بعضیا با اونهمه استعداد، لِه میشن؛ بعضیا هم با اونهمه امکانات، هیچ ثمره ای واسه جامعه ندارن...فقط اون چیزی رو که دیدیم گفتیم!

مسکن داری؟ مُسکّن چطور؟!

 

اوایل می خواستم این پستو کامل کنم...اما پست بعدی (خاطرات یک مرده۲) فعلا مانع از اینکار شد...

بدون شرح

 

پی نوشت: 

به مناسبت هفته دفاع مقدس و هفته ناجا و یزرگداشت مطبوعات

اما نگاهت...

 

راز اون نگاهها...

خیابون امن و امان بود و صداهای همیشگیش برای ما عادی.
صدای بوسه ای آبدار، کنجکاوم کرد. دنبال صدا 120 درجه به راست چرخیدم. مردی با چهره ای آفتاب سوخته که چروکهای روی صورتش سنش رو یه ده سالی بالاتر نشون میداد.  

 بچه به بقل  به سمت پیاده رو از ما دور میشد. و بچه که صورتش رو کامل به جناح مخالف (یعنی به سمت ما) برگردونده بود و تو چشام ذل زده بود. هیچ علاقه و لذتی ناشی از بوسه تو چهرش دیده نمی شد.

 و پدری(اصطلاحا) که  دست راستش (با موهای زیاد و رگهای متورم و بیرون زده) رو آورده بود بالا و پک عمیقی به سیگارش میزد! 

بچه تا انتهای خیابون نگاه معنی دارشو از ما بر نداشت...

کتابهایی که نخوندنشون بهتر از خوندنشونه!

 

    خودمونو به یه بازی دعوت کردیم.بهارنیلی فراخوان داده بود واسه صرف شام و شیرینی... ما رو هم که می شناسین. اگه ۲۰۰ کیلو اضافه وزن هم داشته باشیم بوی شیرینی که بیاد همه چیز و همه کس رو (حتی خودمونو) میفروشیم!

و  اما موضوع بازی:
"5کتاب را که خوانده ایم و دوستشان داشته ایم را نام ببریم."
تو ابتدایی عشق کتاب بودیم خفن... و البته قحط کتاب هم بود خفن...! (مگه الان هم فرقی کرده ...!؟)

یادمه یه کتابی بود که کلاس چهارمیها بین خودشون دست به دست میکردن و  هیچ امیدی به گرفتنش توسط منه کلاس اولی، نبود....(لعنت به همه کلاس چهارمی ها!!!) کتاب در مورد طرز ساخت "کاردستی" هایی چوبی بود !  البته بیشتر از خوندنش، میخواستم یه دل سیر عکسهاشو تماشا کنم...! طبق پیش بینی ها هرگز اون کتاب به دستم نرسید! (اون کلاس چهارمویهایی که من میشناختم ...) اما شاید یکی از اثرگذارترین کتابای عمرم بود! باورتون میشه فقط نبودش اثر داشته؟! یعنی اگه الان اون کتابو بهم بدن فوری چشامو میبندم! حتی نمیخوام تصاویر روی جلدش رو ببینم! میخوام اون بُتی که از اون تو ذهنم ساختم سالم نیگه دارم! 

کتاب بعدی رو کلاس سوم از کتابخونه محله مون گرفتم اسمش "دانستنی های علمی و فنی"  بود. اولین کتابی بود که قشنگتر از کتاب علوم حرف زده بود و واقعا زبون ساده ای داشت....البته تلخی "نبود امکانات"  رو هم بهم چشوند.

کتابای دیگه همینطور ردیف شدن ...تا امروز... نمیتونم بگم کدوم بهتر بودن... هر گلی یک بویی داره....

(البته بعضیا معتقدن برخی کتابا ارزش یک بار خوندن رو هم ندارن...بعضیا میگن برخی کتابا سَمّن!)  

 

پی نوشت: 

۱- کرم کتاب بودنه که  واقعا لذت بخشه! کرم هم که ۱-سیری نداره ۲- کتاب رو واقعا میجوه! ...)  

۲- نمیدونم بگم،همه ی خوانندگان به این بازی (مهمانی) دعوتند!؟

دور ایران در ۸۰ روز!

 

دور ایران در 80 روز

  

 در پی جاری شدن سیل در منطقه میامی از توابع شهرستان شاهرود و تخریب 5/1 کیلومتر از خط آهن تهران - مشهد این خط آهن از ساعت 19 و 30 دقیقه شب (۰۱/۰۴/۸۹) مسدود شد...
 28 قطار در ایستگاه های مختلف این مسیر متوقف و بیش از ده هزار نفر از مسافران این قطارها سرگردان و بلاتکلیف در ایستگاه ها، از مدیریت ضعیف مسوولان در رسیدگی به مسافران به شدت ناراضی بودند...

 منبع:http://www.atynews.com

و در ادامه: 

چند نمونه از نظرات بینندگان این پرتال خبری:
٭ در این کشور که زیر ساختهای عمرانی بسیار سست بنا شده است طبیعی است. وقتی که در پروژههای عمرانی دزدی های بی نظیری وجود دارد چوبش را مردم و مسافران بیگناه می خورند...
٭حالا هی بیخود کنفرانس بین المللی بحران و مدیریت بذارید...بحران مدیریت داریم نه مدیریت بحران! 

٭بنده خودم در شب گذشته به اتفاق خانواده ،مسافر یکی از این قطارهای مورد اشاره بودم . از این نوع نگارش خبر بسیار تعجب میکنم . اتفاقا کارکنان محترم قطاربرخورد بسیار خوب و مناسبی با مسافرین داشته اند ...

  

 پی نوشت:

شرح ماجرا به نقل ازخبرنگار اختصاصی ما (عبدالوهاب) که اتفاقا از مسافران این قطار هم بوده!: 

نماز مغرب و عشا در ایستگاهی بنام خیام خوانده شد و قطار به سمت تهران ادامه مسیر داد... 

نمیدونم چی شد که وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم دیدم قطار برگشته همون ایستگاه خیام! 

عبدالوهاب میتسوبیشی. 

واحدخبری مرکز . 

مشهد.(!)

رابطه ٭ روبیک ٭ با مدیریت و ریاست!

باد پیچ!!!

تازگیها همه عشق روبیک شده اند... از اون آدم ۳ ساله تا اون ۲ به توان n ساله، یکی یه دونه از این پازل رو دارن...جالب اینکه اکثرا در حل اون موندن و مکعب کامل و حل شده رو فقط در حین تحویل گرفتن بعد از خرید تو مغازه دیدن. (مراسم خرید با تشریفات و حتی همراهی عده ای از دوستان...)  

قابل توجه اون دسته از دوستان که می خواهند با سرعت عملشون جلو بقیه افه بیان و یا اون دسته از دوستان خالی بند که تا کنون راه حلی بلد نبوده اند یا اون تعداد از دوستانی که...: 

ساده ترین و سریع ترین راه حل مکعب روبیک:  

این راه حل اختصاصی عبد الوهاب است که در کتاب رکوردهای گینس هم به ثبت رسیده است. 

 مرحله اول:  

چاغو را بردارید و از یکی از قطعات جانبی شروع کنید. دقت کنید سفید به طرف بالا باشد! 

 

 

 مرحله بعد: 

 

...

 

...

نکته بسیار مهم: مواظب باشید چاغو به دستان شما آسیب نرساند! 

 

پی نوشت: 

٭ البته که مدیران اهل افه نیستند. 

٭ البته گاها بعضیها با راه حل عبدالوهاب هم نمیتوانند کاری از پیش ببرند. 

٭ ...

ابوموسی انگشتر را بیرون آورد!اینم سندش!

 طراح:ذاکری

جوانان در یک اقدام گروهی و هماهنگ اومده بودن واسه اعتراض. جلسه با حضور معترضین تو ساختمون YYY برگزار شد. مسئولین (به گمان همیشه) اینبار هم می خواستن قضیه رو ماست مالی کنن. بعدش هم ازش برا خودشون کره بگیرن... 

 رییس مربوطه خواست کاری کرده باشه! زد و خرابترش کرد! مثل جریان ابوموسی اشعری (تو جنگ صفین) که ابوموسی انگشترشو بیرون آورد و بلافاصلا هم عمروعاص اونو به دست کرد و...

ایشون اومد خطاب به معترضین گفت: من یه اعترافی می کنم شما هم اعتراف کنید که اشتباه کردید!! 

من به عنوان رییس YYY  ، غلط کرده ام اومدم بودجه بیت المال رو که نیاز واجب بهش بوده صرف کار احمقانه XXX کرده ام!! من اشتباه کرده ام. رسما از پشت این تریبون اعلام میکنم ما اشتباه کرده ایم که چند صد میلیون تومان خرج mmm کرده ایم در حالیکه امثال مشکلات شما جوانان حاضر در جلسه وجود داشته اند...! او که موتورش تازه گرم شده بود ادامه داد: ما اشتباه کرده ایم که فلان میلیون خرج fff کردیم.فلان مقدار خرج aaaa  کردیم....(قس علی هذا!)

جلسه تمام شد اما هیچ کسی در مقابل او اعتراف به اشتباه نکرد! چون اصولا هیچ کسی نمیاد به اشتباهی که انجام نداده اعتراف کنه!  

 

پی نوشت: 

اگه اینجور جلسات الان هیچ نتیجه ای که نداشته باشه، دست کم فایل صوتی یا تصویریش سند بسیار معتبری خواهد بود برای آیندگان!  

بازم خوبه طرف اعتراف کرد! (کاری ندارم به هدفش از اعتراف...)

دوئل یه روزنامه نگار با...!(هیچ در برابر هیچ!)

    نبرد هیچ با هیچ!   

میشه گفت هیچی نداره!  

همینطور میشه گفت همه چی داره! (بستگی داره دارایی رو چی تعریف کنی!)

یه موتور CG125سیاه رنگ قراضه داره که تا حالا کسی جرات نکرده بهش نزدیک بشه! وقتی میخوای باهاش حرکت کنی باید فرمونشو ۱۰ الی ۲۰ درجه به سمت راست بچرخونی تا مسیر مستقیم رو طی کنه!! از اگزوز زنگ زدش اونقدر روغن رفته که داد میزنه کارش از روغن سوزی گذشته ...(اما در عوض جاده ها رو روغن کِشی میکنه!) اولین موتوریه که دیدم رکاب نداره! راکبین مجبورن پاهاشونو یه جوری یه جایی بند کنن! اگرم نشد باید تا مقصد لنگ در هوا باشن! اصلا شب نمیشه باهاش حرکت کرد. نه به خاطر اینکه چراغ نداره یا رنگش سیاهه بلکه به خاطر صداش که مثل یه جت ادعا داره! رفاقت دیرینه اونا موجب شده زبون همدیگه رو بفهمن. اما گاهی انگار یه مجادلات کوچکی بینشون رخ میده که با هم زمین می خورن. به همدیگه اطمینان کامل دارن. هر چند، گاهی رفیق نیمه راه میشه و حتی به خاطر نداشتن سپر اونو کلی زخمی زیلی میکنه. یه گوشی موبایل هم داره که مدل 1200   بوده اما الان اونقدر رنگ و روش رفته که شبیه 0000شده! چند تا از دکمه هاش هم از کار افتادن. اینو وقتی برات اس ام اس میفرسته هم میتونی بفهمی! اما اون با خلاقیت خودش کار دکمه های خرابو با دکمه های نیمه سالم دیگه انجام میده!  

 هیچی نداره، نه ویلا داره، نه ماشین،  نه دانشگاه، نه حزب، نه پارتی و نه.... 

 هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه اونو تحت فشار قرار بده (به جز جورابش!)

 هیچی نداره ولی به قول استاد عکاسیمون: مسئولین٭ مثل سگ از اون میترسن!  

به قول شیخنا علیه الشفا : مهم نیست که جیبت خالی باشه. مهم اینه که جیبت سوراخ نباشه!

پی نوشت: 

٭ این "مسئولین" میتونه شهردار، استاندار، شورای شهر، مدیران و ... باشه!