-
دیوانه، بودن یا نبودن؟!
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1388 22:26
یه عذر خواهی بزرگ به همراه توجیه اضافه! برا اولین بار تو عمرمون پامون به دادگاه و ... باز شده ...! سرمون خیلی شلوغ و اعصابهامون نابود شده....! تا اطلاع ثانوی... اگه چند روز دیگه آپ کردم خوشحال باشین! اگر هم آپ نکردم حلالم کنین!! (در این صورت ، من همه داراییهامو می بخشم به عبد الوهاب میتسوبیشی تا بتونه بلاخره ازدواج...
-
دیوانه ها هم می توانند!اگر بخواهند!
جمعه 1 خردادماه سال 1388 23:10
قبل از اینکه پست قبلی رو ادامه بدم....(قسمت دوم سریال...)اتفاق مبارکی موجب شد این پست بر آن مقدم شود! : خبر رسیده که جمعی از دوستانمان آزمون ارشد رو ترکوندن! رتبه های (به نظر ما!)عالی...! به احتمال زیاد همگی رشته های مورد علاقه شان را در دانشگاه مورد علاقه شان (تهران!)قبول می شوند...(ان شا الله) این خبر رو زدم تا هم...
-
به جای عصبانی شدن فکر کن!(قسمت 1)
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 22:57
سکانس اول: دوشنبه ساعت ۸ صبح انتهای سالن: در آسانسور باز میشه و حاجی خاله تا روشو بر میگردونه بره داخل آسانسور چشش برا اولین بار میخوره به شیخ معروف! که دو تا از پرستارها دو طرفش گارد گرفتن! حاجی خاله مسیرشو به سمت راه پله ها عوض میکنه (و از اینکه مجبور شده انرژی اضافی خرج کنه عصبانی میشه )...در آسانسور(آدم بالا بر! )...
-
توهُّم توطئه!
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 23:09
این ماجرا رو ستاره خانوم برام گفته. ستاره رو که می شناسین؟ ما بهش میگیم سیاره!! اما چون گفته از این اسم ناراحت میشم جلو خودش صداش میکنیم خانم خبرنگار! همون که یه وقتایی میاد از ما گزارش جمع میکنه ببره روزنامشون...حتی یه وقتایی ازمون عکس میگیره! اونم عکس دست جمعی! فقط نمی دونم چرا دوربینو به کسی نمیده... همیشه خودش پشت...
-
بی جنبه...؟!!!
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 00:46
شاگرد اول کلاسمونو تو یه مراسم جشن دعوت کردن پشت تریبون تا یه کم تشویقش کنن... مدیر جشنواره دیوونه ها تا اون خودشو برسونه رو کرد به حضار و گفت درس خون ترین شما خانم ××× لیاقتش زیادتر از ایناست...بلندتر تشویق کنید.. . خانم ××× رفتن پشت میکروفون بیاناتشون رو با یه جمله ای شروع کردن که من و امثال من با شنیدن اون یخ...
-
یه پیام به یک دوست مجنون!!!!
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 01:59
جل الخالق! ... شما قضاوت کنین ما و امثال ما چقدر افتاده حالیم!!! دلی سر بلند وسری سر به زیر ... اما نه تا این حد!! من یکی از کار این بشر تعجب میکنم...!! - کاه - رو میگم! که حتی اسم مستعارشم از افتاده حالیش حکایت داره!!! بین بچه ها معروف بود به مرکز اطلاعات! از همه نظر ...هم اطلاعات علمی خوبی داشت هم از اوضاع اهوال...
-
اخراج از نمایشگاه کتاب!
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 00:26
آره فکر کنم آخرین بار بود که رفتم نمایشگاه کتاب.اون همه آدم از جاهای مختلف اومده بودن.جا سوزن انداختن نبود.با حرکت موج جمعیت احتمال برخورد ناخواسته فیزیکی با نامحرم هم وجود داشت(!) اونقدر غرفه ها رو گز کردیم که کمرمون برید! چند تا غرفه بودن که بالاشون با خطی که فقط اهل بصیرت(!!!!)میتونستن بخونن نوشته بود: بیایید در...
-
درد دل شخصی!
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 23:54
دیروز و امروز مهمونی بودیم...جاتون خالی ... فقط بچه های خوب و مادب رو میبردن... ناهار یه روز رو مهمون عمو مجید بودیم روز بعدشم مهمون جناب مدیر. آی چسبید! اصولا غذای مفتی یه چیز دیگس!(البته که به غذاهای مامان نمیرسه!) دسر غذا هم یه جور آش بود. که حتما باید با خورجین موتور حمل می شد!! این مهمونی بهونه ای شد تا از یه عده...
-
بحران رکود جهانی بهتره یا...؟؟!!
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 01:35
امروز یه روانی جدید پیدا کردم! یه اقتصاددان روانی! قبلا دیده بودمش...تو محوطه از دور دیده بودمش. ..اون موقه ها زیادی قاط میزد!یهو می خندید بعد ملق می زد چند تا شکلک در می آورد و بعد گریه می کرد و این اعمال رو دوباره به صورت تصادفی(رندوم!)تکرار می کرد... آره! زیاد قاطی بود... امروز دوباره دیدمش...اما این بار مثل اینکه...
-
خاطرات یک مرده!!!
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 21:39
دوستان! قدر خودتونو بیشتر بدونید ...اینو با تمام وجودم میگم... من از امروز دیگر متعلق به خودم نیستم! جاتون خالی تا یک قدمی مرگ جلو رفتم مرگ رو با چشام دیدم ولی ...نه!خدا حالا حالا باهام کار داشت!!!منم با شما حالا حالاها کار دارم...! در مورد خاطرات اونجا ...باید بگم که شرمندتونم! یعنی یه حالت شبیه کما و بیهوشی بود......
-
اندر احوالات عبد الوهاب میتسوبیشی
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 22:22
من یه عاشق بودم ، آره برای بار هفتم بود فکر کنم... نه...یادم نیست چندمین بار بود ...حکایت ما شده بود مثل اون ماری که یه عمر از دور عاشق یکی بود وقتی جلو رفت دید شیلنگ آبه..! رمان و داستان زیاد میخوندم...یه بار که داستان اردوگاه سرخ پوستی {ارنست همینگوی} رو میخوندم با خودم گفتم مگه میشه؟...! خوش به حال خودمون که...
-
بازخورد جلو در اتاق!
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 00:19
برا اولین بار یه نامه دریافت کردم! پرستار مهربونه اونو برام خونده! اون همیشه نامه های بچه هارو قبل از خودشون میخونه ...! آخه فکر میکنه نامه ها اشتباهی اومدن نامه از طرف عبد الوهاب میتسوبیشی بود اتاقش طبقه پایینه... متن نامه من: حاجی خاله؟! چند بار بهت گفتم کار هر بز (دست شما درد نکه از کجا فهمیدی من خیلی بز دوست دارم...
-
یه سلام یواشکی!
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 22:49
هیسسسس....!! یواش تر....!!!می خوای همه بفهمن تو ارتباط اینترنتی به مشکل بر خوردیم؟! وای...!کی میخواد جواب دوستامو بده؟!! اگه این استارت کار باشه خدا به خیر بگذرونه!!! ولی بین خودمون باشه( ) مطالب چند تا از بچه های محله پایین به دستمون رسیده... تازه امروز چند نفر تازه وارد اومدن اینجا!فکر کنم برا اقامت اومده...
-
من و دوستام (یعنی ما!) اومدیم!
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 00:12
هر چی از من اصرار ، از دوستان انکار و ...! هر چی گفتم یکی استارتو بزنه...مگه کسی حاظر به قبول مسئولیت بود؟! تا امروز!دیگه تحمل دوری نداشتم و خودم دست به کار شدم(شده ام!) جون کلام: میخوایم یه وبلاگ گروهی راه بندازیم که توش انواع جروبحث و دعوی و تبادل نظر و کل کل کردن و ...همه جور آدمی باشه!(عجیبه نه؟!)نفهمیدین؟! اشکالی...