دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

فیلتر و فیلترینگ خود را به ما بسپارید!!!(یک شرکت کاملا ایرانی)

 به این میگن مدیریت بازار!

چه اشکالی داره ما هم مث چینیا از یه طرف فیلتر بفروشیم از یه طرف دیگه نرم افزار ضد اونو؟!(مثل اون شایعه نزدیک به واقعییت که میگفتن: بعضی شرکتای امنیتی ویروس هم تولید میکنن) 

فیلترینگ لینک فیلتر شکن اختصاصی عبدالوهاب

ما و این همه موزه!

  میراث بدون ورثه!

وقتی از موزه حرف می زدن یاد موزه شهر خودمون می افتادم که دو سه تا مانکن توش گذاشته بودن و نهایتا یه سماور کنارش.(بنابرین طبق برهان خلف هرجا چند تا مانکن بچینن موزس،با این وصف شهرمون پر از موزه های مختلفه...)

انگار نه انگار که  این ملت تمدنی با سابقه چند هزارساله دارند...

بخش زیادی از فضای موزه هم که معمولا واگذار شده به یه مش بقال یا قهوی چی که آبمیوه و ...بفروشن.

نه راهنمایی نه کارشناسی نه ...

چرا البته یه وقتایی یه نفر میومد یه چیزایی میگفت. اما اونقدر آدم سرد و بی  تفاوتی بود که از قیافش می تونستی بخونی:  

"من خودم هم به حرفی که می زنم  فکر نمی کنم."

  به بازدید کننده هاهم به چشم یه مشت الاف بیکار نیگاه میکنن که انگار از زور بیکاری اومدن اینجا.

بارها از خودم پرسیده بودم این موزه لوور و...چی دادرن که طرف از آمریکا پا میشه میره اونجا...

 

تا همین چند سال قبل که همه چی عوض شد

وقتی به طور اتفاقی موزه شهر شوش رو دیدم که در واقع ته مانده چند سرقت بزرگ بوده(سرقتی مدرن به مدت حدود 80 سال و سرقتی پیشتر به اندازه تاریخ آنجا)یهو انگار یه چیزیم شد! 

شاید برای اولین بار بود که به ایرانی بودن خودم افتخار کردم... 

راستی یه چیز دیگه هم فهمیدم ! اینکه اونا(اجداد ما) چقدر برای زیبایی ارزش قائل بودن...و شاید ما زیبایی رو با اشرافی گری و تجمل مترادف کردیم و خیال خودمون راحت که ما آدمای ساده ای هستیم پس چرا بریم دنیال این قرطی بازیها!!...در حالیکه  وقتی ظروف آبخوری سفالی رو نیگا می کنی که شبیه یه گاو درست شده و از دهنش آب میریزه(گاو نمادی از برکت و خیر بوده) میبینی غیر از اشراف و پادشاهان اون زمون، مردم عادی هم به نحوی ملزم به زیبا پرستی بودن...

از اینکه اینقدر از تمدن کشور خودم غافل بودم احساس شرم کردم و الان اون احساس شرم به تنفر بدل شده. تنفر از همه به اصطلاح مسئولینی که ...از مسئولان رسانه ها گرفته تا آموزش پرورش ...از خطیبان گرفته تا...

حالم از هر چه محصول دروغ اروپاییی که دیده بودم و ملکه ذهنم شده بود بهم خورد...

 

در آن زمان که اروپا هنوز امریکا را نزاده بود و خود اروپایی ها هم هنوز روی درختها زندگی می کردند ما چنین تمدنهایی با اینهمه عظمت داشته ایم... حالا چه اتفاقی افتاده که...؟

شاید بتوان گفت ما هنوز در عصر نو استعماری یا خود استعماری هستیم

تو دانشگاه به ما چی یاد دادن؟

 سیستم دانشگاه

  نویسنده این پست: مراد قلی زاده

 

سلام! معلوم هست این همه مدت کجایی؟ کارت چیه؟چرا مارو سر کار میزاری؟ کسی تهدیدت کرده؟... 

بگذریم. گذشت از بزرگانه! برگردیم به سوالی که دو ماه قبل مطرح کردی...

پرسیده بودی: <تو دانشگاه به ما چی یاد دادن؟>

 

خوب.اونجا به ما یاد دادن

در جهت ارتقای تفکر پایین روستاییان از خودمون تلاش و کوشش و حتی ایثار (!!) به خرج بدیم...

به اون پیرزن خمیده ای که با اشتیاق گوسفند چرونی میکنه٬ بگیم یه متحجر واقعیه. بفهمونیم (؟؟؟؟)نماد روشن فکری و تعالی فرهنگیه. لذت بازنشستگی و مزایای اونو بهش حالی کنیم. اونو از حقوق زنانگیش آگاه کنیم!

به پیرمرد قد کوتاهی که کنار در خونشون تو کوچه خاکی زیر سایه درخت توت داره با دوک نخ میریسه بگیم یه عمریه سرکاره! براش توضیح بدیم که کارخونه های نساجی چند میلیارد دلار گردش مالی دارن.

به اون بچه پا برهنه دیروز و اسپرت پوش امروز بگیم ایولا!حالا مرد شدی!

به «بابک» که یه پاشو تو جنگ از دست داده بگیم اشتباه کرده و ایدولوﮊیهاشو مسخره کنیم . براش شفاف کنیم کربلایی که دنبالش بود در موقعیت جغرافیایی   ۴۳درجه و۵۰ دقیقه و ۳۹ ثانیه طول‌شرقی و ۳۲درجه و ۴۰دقیقه و ۵۲ ثانیه عرض شمالی  بوده. بهش بفهمونیم خشکه مذهبی هم حدی داره! بعد هم دست جمعی و با افسوس بهش بخندیم ... 

یاد دادن که یاد گرفتن اون چیزی نیس که فکر می کردیم(و البته یاد دادن) 

یاد دادن.... 

 

 

شما چی فکر میکنید؟

ما هرگز شایسته نمی شویم!

شایسته 

 

 سلام دوستان!از اینکه اینهمه نگرانمان بودین ممنونیم! 

آره میدونم انتظار خیلی سخته ...ولی چه میشه کرد...!

مطلب زیر از عبد الوهابه (بدون ویرایشه سخت نگیرید...) 

  

بین انتظار و شایسته بودن ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. 

شایسته بودن بسیار سخت است! من یکی که تا آخر عمر محکوم به نا شایسته بودنم! 

(البته شاید در آینده علم بتواند این مشکل را حل کند!!) 

بگذریم از انتظار میگفتم.در انتظار ٬ حرفهای نگفته زیاد است . جلو میزهای انتظارخبرها است!!

چرا باید «شایسته سالاری ها» رو فقط جلو میز انتظار (فقط)رئسا ببینیم؟

راستش ما یه همکلاسی داشتیم اسمش «شایسته سالاری» بود فهم و درسش مثل خیلیای دیگه بود. ترک تحصیل نکرد. ولی شاید اگه ترک تحصیل میکرد اینقدر سرکار نمیرفت!

(هم از این لحاظ هم از اون لحاظ!!)

اتفاقا تا دانشگاه (دانش = کاه) هم ادامه داد. و لیسانس منشیگری گرفت

 و بلافاصله استخدام شد (نه به خاطر مدرکش یا «سالاری» بودنش٬ بلکه به خاطر «شایسته» بودنش!!) 

الان من دارم تمرین انتظار میکنم . برا پیشرفت علم. شاید روزی ما هم توانستیم شایسته باشیم!

وقتی کک ها هار میشوند( یا: لطفا گوسفند نباشیم! )

  

گوسفند نباشیم!

 

   

 

یه عده دانشجوی منوّرالفکر از تهرون اومده بودن روستای ما یه هوایی عوض کنن.

فکر نکنید اومده بودن واسه سبزی درختا٬ پاکی هوا یا ...(چرا که جاهای بهتر زیاده! جاهایی که ما تصورشم نکردیم!)

اومده بودن با دیدن اوضاع زندگی ما( به قول خودشون دهاتیها!)٬ به زندگی امیدوار شن! البته من آدم زیاد بدبینی نیستم به همین خاطر نمیگم برای تمسخر ما میان به دهات!

(اگه- دهاتی بودن- اینجوریه آره منم یه دهاتیم . افتخار هم میکنم که صبح تا شب کارهایی انجام میدم که مطمئنم صد درصد در جهت رشد و توسعه  مملکتمه! این حس افتخار واقا لذت بخشه!)

 یه عدّشون که از همون اول دنبال سرویس بهداشتی میگشتن!(از اون لحاظ!) یه عده هم یه جوری دنبال بره ها کردن که انگار تو عمرشون ندیدن! از اون یه عده یه عده ای بره هارو بقل میکردن… 

گوسفندا هم انگار نه انگار که اینا غریبن! 

آزاد آزاد...راحت راحت...! 

اصلا براشون غریبه و اشنا فرقی نداره...! اصولا گوسفند جماعت بیخیال به دنیا میاد و با خیال زندگی میکنه ! به همین خاطره که هیچ وقت فشار خون و بیماری روحی و عصبی و ...نمیاد سراغش!

اما ککها بر خلاف بره ها٬ با غریبه ها رفتار متفاوتی نشان میدهند!

(اگر آزادی رو میخوای برای همه بخواه! مثل رابطه ما٬ بره ها و ککها!)

ککها موجودات رامی هستند ولی نمیدونم چرا وقتی به یه تهرانی سوسول مرفه که از سختی زندگی فقط پیاده روی تا نونوایی رو دیده میرسن٬ هار میشن! تقصیر خودشون هم نیست!

ککها با غریبه ها اصلا تعارف ندارن!

رفتار ککها هم به اون افتخار اضافه میکنه!

این احساس رو در هیچ کجای دیگه ندیدم.نه در اداره### ٬ نه در شرکت$$$ و یا…

البته با چشمام میبینم که با چه گستاخی و بیشرمی به کارهایی افتخار میکنند که همه میدونن که پشیزی ارزش ندارن!

پینوشت: 

ککها موجودات باهوشین…یادم باشه یه کتاب در باره فرهنگ ککی بنویسم… 

دیوانه ها هم می توانند!اگر بخواهند! ۲

اولا به همه دوستانی که آزمون ارشد ترکوندن تبریک میگم...هر چند هنری نکرده اند!!!! با اون رتبه ها منم میتونستم بهترین جاها قبول شم!!!!

ما سعی نداشتیم تو این وبلاگ مباحث اینچنینی مطرح کنیم و از قبولی تو آزمون دکتری یا ارشد یا ...حرف بزنیم. 

یا بخوایم درصد هاشون رو با رتبه ها و ..تحلیل کنیم ... اینکه چند ساعت در روز غذا می خوردن و منابع آزمون رو از کدوم مغازه تامین کردن و با چه قرار دادی... (چون اینکار به اندازه کافی نون خور داره...!!)  

هدف فقط تبریک و ابراز خرسندی و آرزوی موفقیت و تندرستی برای اونا و خانواده هاشون و آرزوی موفقیت در آزمون آتی برا قبول نشده ها  (و همچنین سوزوندن دماغ بعضی از قبول نشده ها ) و گاها پاچه خاری دادن و دادن روحیه کاذب و غیر کاذب به بعضی ها و... بود

اما به خاطر اصرار زیاد عبدالوهاب (عبدالوهاب میتسوبیشی) کارنامه ایشون رو برای دوستانی که مایلند در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کنن گذاشتیم 

 

صداهای آشنا!

اون موقه ها با بچه های روستا تو کوچه های خاکی محله بالایی فوتبال بازی میکردیم. با شروال کردی سیاه که معمولا زانوش وصله نیاز داشت میرفتیم تو زمین خاکی و با شروال سفید شده از خاک میومدیم بیرون! 

کردی میرفتیم تو زمین بلوچی میومدیم بیرون! 

سراسر بازی بوی خاک میداد تو اون تیم ها دیگه فرقی بین ما که هنوز مدرسه نمی رفتیم با اونایی که دبیرستانی بودن نبود همه خاکی بودن! گاها از داد و بیدادها و ...بیهوده و از روی منت همسایه ها از ده میزدیم بیرون واسه یه کوه نوردی دست جمعی ...

یادمه یه بار در بین راه که بیرون از ده از کنار مزارع سر سبز گندم عبور میکردیم. ‹زنبوری›،یکی از بچه ها که حدود 9 سال از من بزرگتر بود، با ساقه های گندم برامون سوت درست میکرد.واسه من هفت تا سوت  درست کرد. هشتمی رو که بهم داد ازم خواست همشو بهش پس بدم و بعد همشونو جلو چشای ورقلمبیدم شکست! و با خنده ای که ردیف جلو دندونارو ویترین میکنه بهم نیگاه میکرد و لذت میبرد! 

نمی دونم دیگه کجاها این جور خنده رو دیدم.این خنده برام آشناست! من که هر چی فکر میکنم چیز خنده داری توش نمیبینم. میشه اسم این جور خنده رو گزاشت «خنده سادیسمی»!

مثل خنده ناشی از:

 ریختن آب رو یه رهگذز از بالای بالکن جلوی چشم یه گلدون پراز گلهای شمعدونی تشنه

 یا لگد کردن یه ماهی قرمز که تنها دارایی یه بچه 3 سالس روی آسفالت

 یا منفجر کردن یه تونل در شرف بهره برداری

یا ...

سالهای سال گذشت تا  سال پیش دانشگاهی

ازسازمان آموزش پرورش صدایی می اومد انگار آشنا بود.

در طول چهار سال دانشگاه هم صدا را میشنیدم.آره انگار این صدا رو قبلا شنیده بودم...انگار صدای خندس...

  

***

 

 سال پیش دانشگاهی همراه چهار سال «دانش گاه» به نظرم یه سقوط آزاد ازلایه یونسفر جو به سمت سطح  زمین بود اما این شیرجه ی بدون چتر، هیچ لذتی در پی نداشت!و فقط فریاد بود و کابوس! 

ما بی گناهیم!

سلام! 

برو کنار!   

نه!  وساطت هم فایده نداره.  

بذارخودم خلاصش کنم. 

بلاخره یکی باید این کارو میکرد... تنهایی خلاصش میکنم. بدون هیچ عذاب وجدانی!  

گفتم که نه! قیچی و چاقو هم لازم نیست! باید کوتاه باشه. 

میخوام این پست فقط برا خوش آمد گویی و معرفی «مراد قلی زاده» باشه. پس باید خلاصه بشه!

خوشحالم به آگاهی برسانم (واای چقدر با ادب و رسمی!) ما یه دوست جدید پیدا کردیم. 

یه جوون شهرستانی اصیل و با غیرت که البته از تهرونی جماعت دل خوشی نداره! 

عاشق یکی از شعرهای استاد شهریار که البته ما اونو برا یاد آوری گذاشتیم:

 

 (ما بی گناهیم! اینجا همه از هفت دولت آزادند! حتی شما!)

 

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی

چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی

چه طرفی بست از ین جمعیت ایران جز پریشانی

چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن

الا تهرا نیا انصاف میکن خر تویی یا من

ادامه مطلب ...

اول «من» بعد «تو»!!

دم این عبدالوهاب گرم! قابل توجه دوستان گرام! یاد بگیرین...!

بیخود نبود مسئول بخش همه اموالشو میخواس ببخشه به اون... 

بازم برامون مطلب فرستاده... 

خدا انشالله هر چه زودتر تو رو به آرزوهات برسونه(مخصوصا ازدواج با...!) 

 

اما اندر احوالات عبدالوهاب میتسوبیشی: 

بعد از یه گفتمان حسابی با هم اتاقیها درباره عصر اتم٬ بیو راکتورها٬ سیاست٬ ریاست٬ و ...رفتم به سمت سالن مطالعه خوابگاه تا کتاب رو تموم کنم. به خاطر امتحان میان ترم() بر خلاف دفعات قبل این بار یه کم(شاید دو ساعت!!) زودترمیرفتم پیست(همون سالن مطالعه!). درب سالن رو به آهستگی باز کردم و شیرجه زدم تو سکوت سالن. سالنی که خلوت تر از همیشه بود. پشت میزم که نشستم دیدم کسی به وسایلم دست برد زده!یه سری جزوه هام نبود. بطری آب خنک هم خالی بود. مطمئن بودم بازم کار @@@ یا دوستشه.

تقصیر خودم بود. باید با عمل بهشون تفهیم می کردم.

آره. اینطوری نمیشه...هر چی هم بهشون بگم (مثل اونایی که از قبل تا حالا بهشون گفته بودم) فایده ای نداره. باید به همراه یه پروسه عملی طوری بهشون حالی کنم که تا عمر دارن فراموش نکنن!

برگشتم اتاق بدون اینکه چیزی به بچه ها بگم جلو نگاه پرسشگرشون چایی مونده و سرد شده ته فلاسک  که از صبح مونده بود  رو ریختم تو یه بطری نوشابه نیم لیتری٬ درشو بستم٬ فوری برگشتم سالن مطالعه گذاشتمش جلو میز مطالعم. 

باید می دیدین. لامسب عجب شباهتی داشت به نوشابه اصلی! 

خودم هم که می دونستم، وسوسه می شدم! بعد رفتم ته سالن نشستم رو یه میز که مشرف به میز خودم بود.  طولی نکشید که سر و کله دوست @@@ پیدا شد. 

بعله! طبق برنامه ... نوشابه رو(چایی سرد رو) یه جا سر کشید! و بوممممممممم!!!!!  

من که دیگه هرگز به یاد ندارم این وقایع دستبرد زنجیری ...تکرار شده باشه... 

نه به این خاطر که نقشه من عالی بود یا اون چایی چه مزه ای داشت یا... 

به این خاطر که من دیگه جزوه هامو اونطوری به امون خدا رها نکردم چون میدونستم این جور آدما به این راحتیها از رو نمیرن!!!! 

عوض کردن خودم راحتتر از عوض کردن دیگریه!

اون پروسه عملی هم بیشتر جنبه تنبیهی داشت تا آموزشی!   

  

 

 

 مطلب بالا منو یاد این داستان کوتاه انداخت(ممکنه واستون تکراری باشه):

این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:

«جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!» 

  

 ***

مطالب مرتبط: 

باید که شیوه سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

 ***

به جای عصبانی شدن فکر کن!(قسمت ۲)

 سکانس آخر:

شنبه ساعت ۱۰ صبح:

(سکوت به همراه تاریکی و در ادامه٬ صدای خشن  باز شدن یه در آهنی سنگین) 

زندانی شماره ۵۵۵! بیا بیرون فکر کنم شانس آوردی. 

 

و این بود سر انجام اعتراضهای ما! 

 

آقای «ارباب» یا به عبارتی زندانی شماره ۵۵۵ بازنده یه نبرد حقوقی، بعد از فرستادن وکلا و ... نزد ما و کلی التماس... تونس بیاد بیرون. اونقدر التماس کرد که ما خجالت کشیدیم!

 

اما این تراژدی پیام بازرگانی هم داشت!

 یکی با نام مستعارِ «به ارنی لی» کمپوت برام فرستاده بود

 

از سه جهت شانس آوردم!  

یکی به خاطر اینکه من کمپوت رو نخوردم.  

دوم اینکه به صورت نا شناس کمپوت رو بخشیدم به یکی دیگه (آخه ما خیلی با معرفت و بی ریا هستیم)  

و سوم اینکه وقتی «ارباب» اونو خورد نمُرد!

شنیده بودم مال مردم خورها پوستشون کلفته اما نه تا این حد که کمپوت مسموم بهشون اثر نذاره!

الان هم دارن دنبال فرستنده میگردن! اگه همین آقای ارباب که اینقدر برامون فیلم بازی کرد می فهمید من، اونو براش حواله کردم تا هفت جدّمو میاورد جلو چشام!   

چوب خدا صدا نداره!

 

لابد میپرسین: اینا چه ربطی به شیخ و قسمت قبلی داشت؟

آها...!  

هیچ ربطی نداشت! چه معنی داره این دو قسمت بهم ربط داشته باشن! اگه ربط داشت که اینجا اسمش دارالمجانین نبود! تازه نهایتا شبیه این سریالهای آبکی تلوزیون میشد!! 

سلامتی از همه این چیزا مهمتره! 

ممنون که به یادم بودید!!