دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)
دارالمجانین  (مرکز رهابخشی)

دارالمجانین (مرکز رهابخشی)

آخرین مفر

موجوداتی در لباس آدم

تهمت کثیف

باور کردنی نبود. این کار  "شماره۱۸ " خیلی ناجوانمردانه و کثیف بود. کسی که بیشتر از همه زیرک و پخته به نظر میرسید با اون کارش حماقت خودشو به همه شناسوند و آبروی نداشته خودشو برد. وقتی برای رسیدن به اهداف کودکانه اش اونطور با آبرو و اعصاب همه بازی کرد آدم یاد این شعر علی معلم می افته : 

   «عصر آهن عصر گرگه... توبه مرگ گرگ عصره... ! »

باور کردنی نبود بازجویی برای هیچ. حفاظت اطلاعات، بازرسی و...  

نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه.تعطیلی همین "مرکز رها بخشی" برای همیشه کمترین اثرش بود! (رفقا به کنار، حق "سر قفلی" مرکز چی میشد؟!)

اون اوایل برام اصلا مهم نبود! ایمان داشتم مشکلی رخ نمیده. (پاک باش بی باک باش.) اما وقتی دیدم قضیه تهمت جدیه ایمان آوردم کثیفی برخی آدمها بر پاکی همه آدمها می چربد. 

 

پی نوشت: جمله ای از ارسطو به نقل یکی از دوستان بسیار گرام : 

باد با چراغ خاموش کاری ندارد. اگر در سختی ها هستی بدان که روشنی!

نا مرد های مرد

 

مرد

مگان ،سیتروئن سی فایو ، نیسان مورانو ، هیوندای آوانته ، تویوتا کمری ، تویوتا کرولا ، پراید۱۳۳ ،رنو، ماکسیما سمند ال ایکس ، پرشیا ، پژو۲۰۶  ،تویوتا پرادو  ،سوزوکی  ،پروتون  ،ویتارا  ،تندر۹۰  ،پی کی و... دوگانه سوز و یگانه سوز در رنگها و کلاسهای مختلف با سرنشینای مختلف هر روز مهمون ما تو خیابون هستن. 

از بین اونا با این جماعت خیلی حال میکنم. 

دخترایی رو میگم که پشت فرمون وانت یا حتی سواری پیکان مدل ۵۴ سوارن... 

 

پ ن: بین اونهمه موجود علاف و نامردی که تو خیابون می بینی دیدن این مردهای "نامرد" روحت رو تازه میکنه!

۸!۷

  

8 یا  7  ؟

انگار صدای ماهی‌ ها، « ۸ »                          ‌‌‌   

                          ‌‌‌   خود خواهِ  تمامِِ  "خواهی ها"، « ۸ »

از ۸ سوالِ واقعیت، تنها                          ‌‌‌   

                          ‌‌‌   "من" صفر شدم،  تمام "واهی ها"، « ۸ » 

 

 

این شعر بعد از خوندن این پست "دکتر نما" بهم وحی شد!

غرور و تردید(محاسبات غلط)

 روی لبه دیوار پشت به حیاط نشسته بود. ذل زده بود به افق. اصلا حواسش به پشت سرش نبود غرق در تفکرات فلسفی! میگن لحظه ای تامل از 70 سال عبادت بهتره...عمق نگاهش رو به دوردستها داده بود بطوری که اصلا متوجه حضور ما نشده بود. شاید هم به هیچ چیز فکر نمیکرد و فقط ذل زده بود؛ تا تو اون حالت stand by ، هم از منظره افق لذت ببره، هم یه حموم آفتابی گرفته باشه.

با همه موجوداتی که دیده بودم فرق داشت. به جای اینکه با دمش بازی کنه و مثل برف پاک کن اونو قر بده، دمش رو مماس بر دیوار آجری حیاط  و عمود بر زمین ثابت نگه داشته بود. به جای جست و خیز و فزولی تو خونه های مردم، همونطور آروم نشسته بود و فقط هر از گاهی -اونم از روی غریزه و نه اختیار- گوشهاش مثل رادارکمی از مسیر افق متمایل میشدن. این فیگورش با اون غوزی که کرده بود مزحکترش میکرد.

بلاخره تصمیمشو گرفت.با بی میلی یه کم خم شد جلو. انگار میخواست بپره داخل کوچه. اما نه. انگار منصرف شد و برگشت عقب. فکر کنم ارتفاع رو زیاد تشخیص داده. دوباره خم شد جلو .فکر کنم اینبار دیگه کارو تموم کنه و بذاره مام بریم دنبال کارمون. ولی نه. بازم منصرف شد. طرز نگاه کردنش از اون بالا به کوچه با شک و دودلی آمیخته بود. جوون بود و هنوز عقلش مثل صورتش سیبیل دار نشده بود. واسه همینم غرورش بهش اجازه نمیداد حتی یه لحظه برگرده عقب. لااقل ببینه پشت سرش چه خبره. حتی به گزینه های چپ و راست هم فکر نمیکنه. فقط میخواد بره جلو . به هر قیمتی. اما هنوز دو دله. امان از غرور همراه با تردید!! حالتهای مختلف پرش رو امتحان کرد. اما هیچ کدوم باب میلش نبود. نقاط فرود مختلف رو از ذهن گذروند و تصمیم گرفت روی بهترین نقطه فرود بیاد. واای نه. دوباره برگشت عقب تا همه معادلاتو از نو انجام بده. آره همه چی درست محاسبه شده بود. کمی به جلو خم شد ارتفاعو برانداز کرد...اینبار دیگه نذاشتم پروسه قبل تکرار بشه و قبل از اینکه بخواد عملیات برگشت رو اجرایی کنه، با صدای بلند براش اعلام حضور کردم!! اینبار دیگه بدون فکر کردن و حتی نیگاه کردن به نقطه فرود در کسری از ثانیه سقوط آزاد کرد!! 

(آخرش خودم کارو تموم کردم و الا  اون فرایند تا شب ادامه داشت!)

پی نوشت:

همیشه غرور و عقایدتونو مقدم بر هر محاسبه ای قرار بدین! 

ناامیدی

بازدهی

 

 

بازدهی

بچه ها بهش میگفتن " چَپان " . این اسم مستعارش بود! موهای بلند جو گندمیش تو رو یاد رودگلیت فوتبالیست می انداخت! دلت میخواست فندک بگیری زیرموها و مثل هیمه آتیشش بزنی!
تیکه کلامای بانمکش رو بچه های خوابگاه تقلید میکردن. تیکه کلامای پر محتوایی که گاهی تو سالن خوابگاه فریاد میزد. همیشه با شلوارک خاکستری و تی شرت ورزشی نارنجی رنگش، تو صف سوم - چهارم نماز جماعت تابلو بود.

نه فقط درس.از هر موضوعی یه چیزی توآستین داشت. البته اصلا اهل سیاسی بازی و این قرتی بازیها نبود!
بچه ها از هر قماشی دور و بر اون تاب میخوردن. چپی، راستی، مذهبی، بالاشهری، روستایی ...
واسه درس، بیشتربچه های میکانیک میرفتن سراغش.
بدون سهمیه اومده بود اما کاراونایی که با سهمیه اومده بودن رو راه مینداخت. تو راهرو خوابگاه دنبالش میگشتن.سوال داشتن.سوالی که 4 نفر سهمیه ای بعد از کلی فکر کردن نتونسته بودن حل کنن. همینطور که داشت میرفت تو اتاقش به برگه سوالشون نیگاه کرد. گفت: 

 "الان وقت ندارم اما فکر کنم گزینه سوم درسته...جوابش هم به نظرم از فلان فورمول باشه...!"
دهن اون سهمیه ای ها باز مونده بود(دهن من بیشتراز اونا!)
هیچ کس شک نداشت فوق لیسانس میکانیک رو تو بهترین دانشگاه (دست کم تو ایران*) قبوله.
همینطور هم شد.سال اول قبول شد. ولی یکی از "اساتید گرام" باهاش لج کرد درسشو پاس نکرد!...
سال بعد هم قبول شد ولی باز نذاشتن بره...!
تا سال سوم، که دیگه روشون نشد قبولش نکنن.**
 
*خیلیا فقط واسه این میرن سربازی، که از ایران برن!(فکر کنم "چَپان" از همون اول باید میرفت سربازی)

** هزارکوه گرت سد ره شوند برو / هزار ره گرت از پا در افکنند بایست 

 پی نوشت: کاری نداریم به اینکه چرا بعضیا با اونهمه استعداد، لِه میشن؛ بعضیا هم با اونهمه امکانات، هیچ ثمره ای واسه جامعه ندارن...فقط اون چیزی رو که دیدیم گفتیم!

بدون شرح

 

پی نوشت: 

به مناسبت هفته دفاع مقدس و هفته ناجا و یزرگداشت مطبوعات

فلسفه زندگی!

بدون شرح 

 پی نوشت: 

٭ میگن بعضی عکسها به اندازه چند مقاله حرف دارن!(این جمله مربوط به اینجا بود؟!) 

٭ من از اون آدمایی هستم که امکان داره هر لحظه کاری دست خودشون بدن و به لقائ الله بپیوندن! به همین علت سعی میکنم یاد داشت چکنویسی برای آینده ذخیره نکنم! راستش خیلی زورم میاد اگه دستم از این دنیا کوتاه شه و یاد داشتی پابلیک نشده مونده باشه...!!

سوپر کماندوی بازنشسته

چریک بازنشسته  

پیرمرد هر تازه واردی رو که میدید براش حرف میزد. دچار یه جور حواس پرتی شده بود. داستانها و روایتهای مختلف رو به صورت قاطی تعریف میکرد و دست آخر هم یه نتیجه عجیب ازش میگرفت! این بار نهم بود که سکته کرده بود! کارمند بازنشسته یه شرکتی بود که مدام رئیسش،XXXرو دعا میکرد. میگفت این آدم(XXX) خیلی به مردم خدمت کرد. خدا رحمتش کند. الان دیگه این جور آدما خیلی کم شده اند.(شرکت تولیدی او زمانی  حرف اول رو میزد اما بعد از فراگیر شدن قوانین دست و پا گیر دولتی و...بساطش جمع شد... اقوامشم رفتن خارج...! لاشخورا هم خوشحال از این واقعه نشستن سر سفره (اموال اون)باد آورده و جشن گرفتن...). ٭ 

یه جوری از اون کارآفرین، (XXX) یاد میکرد که فکر میکردی پدرشه! چنان با احترام اونو دعا میکرد انگار اون سرباز بوده و  XXX، فرمانده ارشد! یک کار آفرین نمونه که کلی آدم، آبرومندانه براش کار میکردن. والبته با جون و دل! نه مکه رفته بود نه کربلا! پیر مرد رو میگم. افتخارش کار برای XXX بود. میگفت همون کار آبرومندونه که لقمه حلال ازش در می اومد برام حکم مکه و... داره. به طرز عجیبی روی این حلال بودن تاکید داشت. با اینکه بعضی از حرفاش برا من که دائم اینجام تکراریه، اما باز میخوام با مستمعین جدید همراه بشم. یک کماندوی بازنشسته که بعد از عمری نبرد با افتخار از فتوحاتش تعریف میکنه! 

پی نوشت: 

٭ اون رفت اما بیمارستانها و مدارس و ...ای که ساخته هنوز شکوه و بزرگی اونو به رخ لاشخور ها میکشه! (هرچند که خیلی از کاراش علنی نبود و کسی خبر نداره)

خونواده هایی که از بقل اون نون میخوردن هر روز براش دعا میکنن. کسی که جانشینی براش پیدا نشد.

ادب از که آموختی؟از زنبور بی عسل!

بی قرار!!! 

بلاخره برف اومد تا ثابت بشه زمستونی هم هست! ٭ 

پیرمرد کشاورزی که رو تخت روبرویی نشسته، بیشتر از همه از این موضوع خوشحاله. از وقتی اومده بیمارستان آروم و قرار نداره. خودشو یه لحظه هم بیکار نمیتونه ببینه. ۹۰ درصد اوقات، یا راه میره یا رو تخت نشسته حرف میزنه. منو یاد زنبورهای عسل می اندازه! چنان با آب و تاب از خاطرات و کارهایی که تو عمر ۸۰ سالش انجام داده تعریف میکنه که انگار  همه قله های خوشبختی رو فتح کرده. فلسفه زندگی زنبور عسل همیشه برام سوال بوده. تمام عمرشو مثل سگ کار میکنه! تمام سیستم اجتماعیشون اتوکشیده و از قبل تعریف شده است. فکرشو بکن یعنی روند زندگی تو،پیش از تولد مشخص و ثابت باشه! مثل بعضی از کشورها(ژاپن و...). نه تنوعی نه خلاقیتی نه...(آخرین حد دیکتاتوری!) البته اینکه برای ملکه یه عمر کار کنی عذاب آور نیست. مهم اینه که خود ملکه جلو موجودی بنام انسان تعظیم میکنه! 

پیرمردکشاورز بیشتر، با یه پیرمرد دیگه هم کلامه تا با ما جوون تر ها. پیرمرد دومی میگه ۷۵ سال سن داره ولی اصلا به قیافش نمیاد. اگه ۴ نفری که تو یه اتاق بودیم رو تو یه ماتریس ۲در۲ بذاری موقعیت پیرمردها رو قطر اصلیه! آدم عجیبی بود. انگار هیچ غمی تو زندگیش نداشته. از اون آدما که تمام کمال به وظیفشون تو دنیا عمل کردن و بلیط مستقیم بهشت رو دارن!(هرچند زندگی زنبورهای عسل سخت و نا معقوله اما انصافا آخر عمری هرگز عذاب وجدان و... ندارن! ) 

 

 پی نوشت:

٭ یاد حرف یکی از مجریای XXX صدا سیما افتادم که در جواب پیامک یه نفر مبنی بر    "گل دادن درختان در نیمه دی ماه... گفته بود: 

"من که نفهمیدم منظورتون چی بود...! اما انشاالله خیره!!!

نقطه سر خط!

نقطه سر خط!

 

 "شکارچی لحظه ها، شکار «لحظه ها» شد!" 

این دم دست ترین تیتری بود که به ذهنم رسید، اما به آن معتقد نبودم. ترجیح دادم از تیتر دیگه ای استفاده کنم. مثلا: عکاس «روزهای خون، روزهای آتش» از میان ما رفت. (اما انگار این تیتر هم گویای همه چیز نبود...)

پی نوشت: 

اوایل نمیخواستم این پست رو بنویسم.(ولی میبینین که نتونستم حریف خودم بشم!). به نظرم او و امثال او همیشه زنده اند. بهمن جلالی استادی نبود که با فقدان فیزیکی اون، کلاس تعطیل بشه. کلاس زندگی.